رمان دلربای کوچولوی من ✨🌜💖
رمان دلربای کوچولوی من ✨🌜💖
#Part_12
#Arsalan
بیبی با سینی غذا وارد اتاق شد و گفت:
_امشب اینجا میمونی مادر؟
+آره
_یه زنگ به عمارت بزن پس
+.......
_حداقل به اون زنت زنگ بزن
+گوشیم تو ماشینه حوصله ندارم برم بیارمش
_بیا با تلفن من زنگ بزن
+نمیخوام بفهمه اینجام
_آخه مادر از کجا میخواد بفهمه
+اه بیبی کلید نکن دارم غذا کوفت میکنم
بیبی زیر لب یچیزایی گفت و رفت بیرون و با رخت خواب برگشت،گوشهی اتاق پهنشون کرد و گفت:
_غذاتو خوردی بگیر بخواب چشمات پر خون شده
+بیبی؟
_جان بیبی؟
+نوکرتم
لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت.
سینی غذارو کنار گذاشتم و رفتم توی رختخواب و پتو رو گذاشتم روی سرم و بدون اینکه حتی بخوام به فردا فکر کنم چشمامو بستم.
#Diyana
چمدونمو دادم به راننده و برای آخرین بار رفتم توی بغل دانیال و به اشکام اجازه ریختن دادم.همهی همسایه ها مارو نگاه میکردن چشمای اونا هم از اشک خیس بود.
(راننده)_خانوم باید بریم
از بغل دانیال بیرون اومدم و در عرض چند ثانیه صورتشو بوسه بارون کردم و گفتم:
+مواظب خودت باش با کسی هم دیگه دعوا نکن باشه؟
--چشم
سوار ماشین شدم و برگشتم دانیالو دیدم که روی زمین نشسته و داره گریه میکنه کم کم از دیدم محو شد و من موندم و آیندهی تلخی که انتظارمو میکشید.
#ادامه_دارد
#Part_12
#Arsalan
بیبی با سینی غذا وارد اتاق شد و گفت:
_امشب اینجا میمونی مادر؟
+آره
_یه زنگ به عمارت بزن پس
+.......
_حداقل به اون زنت زنگ بزن
+گوشیم تو ماشینه حوصله ندارم برم بیارمش
_بیا با تلفن من زنگ بزن
+نمیخوام بفهمه اینجام
_آخه مادر از کجا میخواد بفهمه
+اه بیبی کلید نکن دارم غذا کوفت میکنم
بیبی زیر لب یچیزایی گفت و رفت بیرون و با رخت خواب برگشت،گوشهی اتاق پهنشون کرد و گفت:
_غذاتو خوردی بگیر بخواب چشمات پر خون شده
+بیبی؟
_جان بیبی؟
+نوکرتم
لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت.
سینی غذارو کنار گذاشتم و رفتم توی رختخواب و پتو رو گذاشتم روی سرم و بدون اینکه حتی بخوام به فردا فکر کنم چشمامو بستم.
#Diyana
چمدونمو دادم به راننده و برای آخرین بار رفتم توی بغل دانیال و به اشکام اجازه ریختن دادم.همهی همسایه ها مارو نگاه میکردن چشمای اونا هم از اشک خیس بود.
(راننده)_خانوم باید بریم
از بغل دانیال بیرون اومدم و در عرض چند ثانیه صورتشو بوسه بارون کردم و گفتم:
+مواظب خودت باش با کسی هم دیگه دعوا نکن باشه؟
--چشم
سوار ماشین شدم و برگشتم دانیالو دیدم که روی زمین نشسته و داره گریه میکنه کم کم از دیدم محو شد و من موندم و آیندهی تلخی که انتظارمو میکشید.
#ادامه_دارد
۴.۵k
۱۰ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.