پارت ششم:)
هرماینی به سمت اسنیپ حمله ور شد اسنیپ به او نگاهی انداخت و گفت: تو .. منوو.. یاده.. مادرت .. میندازی..
دراکو ناگهان از سمت دیگر آمد و ورد شوم مرگ را گفت و دیگر واقعا همه چیز تمام شد..
در همین حال دامبلدور و هری وارد اتاق شدند با دیدن جنازه اسنیپ احساسی در درونشان فریاد میزد که دراکو کار را تمام کرده است. هرماینی به سمت دامبلدور رفت و با صدای لرزان گفت: پروفسور .. یه سوالی.. ازتون .. دارم.. ( آب گلویش را قورت داد)
پروفسور اسنیپ قبل مرگش گفت من.. اونو یاده مادرم میندازم.. پروفسور اسنیپ مادره منو از کجا میشناسه...؟
دامبلدور نگاهی به هری و هرماینی انداخت و به نظرش زمان خوبی برای گفتن حقیقت بود..
داملبدور با صدایی خش دار که از پیری او نشان میداد گفت: مهم نیست اون مادرت رو از کجا میشناخت در واقع چیزی که مهمه اینه ..مادر تو لیلی اونز هست.. تو و هری خواهر و برادر هستین.. و اسم واقعی تو هرماینی نیست.. اسم تو هریِت هست..
در این موقع هری و هرماینی به یک دیگر زل زدند. دراکو که حالا متوجه قضیه شده بود به آن دو خیره شد.
هرماینی: پروفسور چی دارین میگین؟
پروفسور دامبلدور چیزی نگفت.. هرماینی حالا که بهتر و عمیق تر به قضیه فکر میکرد گونه هایش را قطرات اشکش نوازش میکردند. هری که گریهه او را دید و سمت او رفت و آرام گفت: چیزی نیست.. آرو.
هرماینی که بهتر است بگوییم هریِت حرفش را قطع کرد و با عصبانیت فریاد زد: آرهه چیزی نیست.. من تمام این ۱۶ سال نمیدونستم کی هستم.. بعد تو میگی چیزی نیست.. این احمقانست...
دراکو با دیدن عصبانیت هریِت شوکه شد.
هری که اشک های خواهرش را دید که سریعتر از هر وقت دیگری از چشمانش میچکیدند او را آرام در آغوش خود جا داد..
تماممم به نظرتون برای تئاتر مدرسمون خوبه؟
به یاد آلِن ریکمن:
after all this time?
ALWAYS:)💔
دراکو ناگهان از سمت دیگر آمد و ورد شوم مرگ را گفت و دیگر واقعا همه چیز تمام شد..
در همین حال دامبلدور و هری وارد اتاق شدند با دیدن جنازه اسنیپ احساسی در درونشان فریاد میزد که دراکو کار را تمام کرده است. هرماینی به سمت دامبلدور رفت و با صدای لرزان گفت: پروفسور .. یه سوالی.. ازتون .. دارم.. ( آب گلویش را قورت داد)
پروفسور اسنیپ قبل مرگش گفت من.. اونو یاده مادرم میندازم.. پروفسور اسنیپ مادره منو از کجا میشناسه...؟
دامبلدور نگاهی به هری و هرماینی انداخت و به نظرش زمان خوبی برای گفتن حقیقت بود..
داملبدور با صدایی خش دار که از پیری او نشان میداد گفت: مهم نیست اون مادرت رو از کجا میشناخت در واقع چیزی که مهمه اینه ..مادر تو لیلی اونز هست.. تو و هری خواهر و برادر هستین.. و اسم واقعی تو هرماینی نیست.. اسم تو هریِت هست..
در این موقع هری و هرماینی به یک دیگر زل زدند. دراکو که حالا متوجه قضیه شده بود به آن دو خیره شد.
هرماینی: پروفسور چی دارین میگین؟
پروفسور دامبلدور چیزی نگفت.. هرماینی حالا که بهتر و عمیق تر به قضیه فکر میکرد گونه هایش را قطرات اشکش نوازش میکردند. هری که گریهه او را دید و سمت او رفت و آرام گفت: چیزی نیست.. آرو.
هرماینی که بهتر است بگوییم هریِت حرفش را قطع کرد و با عصبانیت فریاد زد: آرهه چیزی نیست.. من تمام این ۱۶ سال نمیدونستم کی هستم.. بعد تو میگی چیزی نیست.. این احمقانست...
دراکو با دیدن عصبانیت هریِت شوکه شد.
هری که اشک های خواهرش را دید که سریعتر از هر وقت دیگری از چشمانش میچکیدند او را آرام در آغوش خود جا داد..
تماممم به نظرتون برای تئاتر مدرسمون خوبه؟
به یاد آلِن ریکمن:
after all this time?
ALWAYS:)💔
۴.۰k
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.