part~11
هععی روزگار..
لایکتون؟
فالو؟
کامنت؟
_______________________________________________
4 سال بعد..
(دوستان خیلی اشتباهی تو پارت قبل نوشتم ماه ولی در واقع 4 سال بعد)
لارا و کوک رفتن پاریس..
لارا به لطف کوک تو این چهارسال خیلی خودشو تغییر داد..
و اینم اضافه کنم که کوک و لارا هردو رابطشون رو با تهیونگ قطع کردن..
ن جواب تکست هارو میدادن ن زنگ های تهیونگ..
لارا بعد از کلی سختی و تلاش تبدیل شده بود به یه مدل..
مدل جذابی که خیلیا دلشون میخواست جاش باشن..
لارا دوستای جدیدی هم پیدا کرده بود..
دوست صمیمیش و درواقع همسایه اش... اسمش سولی بود (یادی کنیم از فرشته کوچولو ی آسمونی مون..)
سولی همیشه باعث میشد لارا شاد باشه و همدم تنهاییاش بود..
لارا ویو:
داشتم برای نهار رامیون درست میکردم که دست یه نفر دورم حلقه شد..
کوک: به به.. سر آشپز لارا تقدیم مینماید...
لارا:(خنده)
لارا: تو نباید سر کار باشی مستر جئون خوابالو؟
کوک: خب مگ تو گذاشتی من دیشب بخوابم اخه!!
دائم خرپف میکنییی
لارا: من..؟
کوک: نه پس عمه ی نداشته ی من!!
لارا و کوک داشتن بحث میکردن که صدای در اومد..
کوک: فک کنم نامجونه بهش گفتم پرونده هارو بیاره خونه..
کوک رفت درو باز کنه که با سولی مواجه شد..
کوک: سلام..سو.. سولی..(گوجه شدن)
سولی: سلام اقای جئون... چیزه.. لارا خونس؟(گوجه شدن)
کوک: اوه.. بله.. بفرمایید تو..
سولی: نه مزاحم نمیشم.. فقط بی زحمت صداش کنین کارش دارم..
کوک: مزاحم ک ن.. اما هرطور میلتونه..
لاراااااا... بیا دوستت اومدههههه(داد)
لارا: اومدمممم(داد)
لارا: عه سلام کیومرثثث(بخدا دارم مکالمه ای از خودم و رفیقمو مینویسم)
سولی: سلاممممم
و بغل بغل"""
سولی: لارا.. ببین.. اممم... رئیس گفته برای یکسری از کارها باید باهم بریم کره... سئول..
ادامه دارد...
چشمام از شدت بی خوابی داره از حدقه در میاد🙂
لایکتون؟
فالو؟
کامنت؟
_______________________________________________
4 سال بعد..
(دوستان خیلی اشتباهی تو پارت قبل نوشتم ماه ولی در واقع 4 سال بعد)
لارا و کوک رفتن پاریس..
لارا به لطف کوک تو این چهارسال خیلی خودشو تغییر داد..
و اینم اضافه کنم که کوک و لارا هردو رابطشون رو با تهیونگ قطع کردن..
ن جواب تکست هارو میدادن ن زنگ های تهیونگ..
لارا بعد از کلی سختی و تلاش تبدیل شده بود به یه مدل..
مدل جذابی که خیلیا دلشون میخواست جاش باشن..
لارا دوستای جدیدی هم پیدا کرده بود..
دوست صمیمیش و درواقع همسایه اش... اسمش سولی بود (یادی کنیم از فرشته کوچولو ی آسمونی مون..)
سولی همیشه باعث میشد لارا شاد باشه و همدم تنهاییاش بود..
لارا ویو:
داشتم برای نهار رامیون درست میکردم که دست یه نفر دورم حلقه شد..
کوک: به به.. سر آشپز لارا تقدیم مینماید...
لارا:(خنده)
لارا: تو نباید سر کار باشی مستر جئون خوابالو؟
کوک: خب مگ تو گذاشتی من دیشب بخوابم اخه!!
دائم خرپف میکنییی
لارا: من..؟
کوک: نه پس عمه ی نداشته ی من!!
لارا و کوک داشتن بحث میکردن که صدای در اومد..
کوک: فک کنم نامجونه بهش گفتم پرونده هارو بیاره خونه..
کوک رفت درو باز کنه که با سولی مواجه شد..
کوک: سلام..سو.. سولی..(گوجه شدن)
سولی: سلام اقای جئون... چیزه.. لارا خونس؟(گوجه شدن)
کوک: اوه.. بله.. بفرمایید تو..
سولی: نه مزاحم نمیشم.. فقط بی زحمت صداش کنین کارش دارم..
کوک: مزاحم ک ن.. اما هرطور میلتونه..
لاراااااا... بیا دوستت اومدههههه(داد)
لارا: اومدمممم(داد)
لارا: عه سلام کیومرثثث(بخدا دارم مکالمه ای از خودم و رفیقمو مینویسم)
سولی: سلاممممم
و بغل بغل"""
سولی: لارا.. ببین.. اممم... رئیس گفته برای یکسری از کارها باید باهم بریم کره... سئول..
ادامه دارد...
چشمام از شدت بی خوابی داره از حدقه در میاد🙂
۸.۱k
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.