فیک( من♡تو) پارت ۷۵
فیک( من♡تو) پارت ۷۵
ا.ت ویو
صدا در اومد و بعدش صدا جونگکوک..سعیمو میکردم تا این عشقو نابود کنم....تا بیشتر نشده....
اومد و کنارم نشست..و گفت...
جونگکوک: میدونم بیداری....پاشو اینو بخور...
ا.ت: اشتها ندارم...
جونگکوک: هرروز اینو میگی....
ا.ت: واقعا میگم..دلم نمیخاد چیزی بخورم....
جونگکوک: چرا همچون میکنی....
ا.ت: نمیدونم..اما اون خبر بدجور داغونم کرده....
جونگکوک: اینجوری نمیشه ..تو باید برگردی...
ا.ت: با چه برگردم...با این ناامیدی...حرف های هیترا...فن های فیک...افسردگی...
جونگکوک: نه ما ازت میخایم مث قبل برگردی..اون دختر شاد و پر انرژی....
ا.ت: اون زمان گذشته....
جونگکوک: زمان گذشته..اما تو هستی..ما هستیم پس با کمک هم دوباره مث قبل ميشيم....
سرمو از زیر پتو بیرون کردم...
ا.ت: ديگه فک نکنم مث قبل بشیم..
جونگکوک: آره مث قبل نه بهتر از اون....
دستمو تو دستش گرفت و گفت...
جونگکوک: نگرانی هیچی نباش اگه کسی دوست نداشته باشه منو اعضا هستیم...
ا.ت: بعضی وقت ها فک میکنم هيچکی منو دوس نداره چون اگه دوس داشت هیچوقت تو پرورشگاه بزرگ نمیشدم..میخام فقط یه بار مامان بابام و ببينم..و بهشون بگم چرا ولم کرد...میخام به کسایکه هیت میدن بگم مشکلشون بامن چیه....
جونگکوک: اگه برگردی مطمئنم میتونی...
ا.ت: ممنون ک هستی...
جونگکوک: من از تو ممنونم...قوی برگرد..الانم بیا اینارو بخور...
سينی غذارو جلوم گذاشت....و بعدش خودش رفت...
چون گرسنم بود...شروع کردم به خوردن..بعدی تموم کردنش با سينی از اتاق اومدم بیرون....از پله ها پایین شدم...فقط تهیونگ و جیهوپ تو حال بودن....
درست ۲۰ روز میگذره.....تو این ۲۰ روز خیلی کم با پسرا حرف میزدم و انگار تو اتاق خودم زندونی بودم...با اون اتفاق و عکسا نمیتونستم بهشون نگاه کنم...
از کنارشون رد شدم...ظرف هارو شستم و بعدش با سه تا نوشیدنی از آشپزخونه بیرون شدم....رفتم و کنارشون رو مبل نشستم...
داشتن بازی ویدئویی بازی میکردن...
ا.ت: منم میخام...
با حرفم تعجب کردن..آره چون این مدت فقط تو اتاقم بودم با پسرا حرف نمیزدم معلومه تعجب میکنن...
تهیونگ: واقعا..
ا.ت: اوهوم...
جیهوپ: اوکی بیا جا من....
کنار تهیونگ نشستم و شروع کردم به بازی......
..
ا.ت: هوراااااااااااااااا..ما بردیم...
جیهوپ و بغل کردم و بالا پایین میپریدم....
تهیونگ: تو تقلب کردی...
جیهوپ: چیه الان باختی قبول نداری....
صدا شوگا اومد ک گفت...
شوگا: یه دقیقه خاستم بخوابم نمیزارین......( بلند)
ا.ت: نههههههه.....
نامجون: اینجا چیخبره...؟
آروم شدم...و گفتم.
ا.ت: هیچی فقط بازی رو بردم....
نامجون: ا.ت تو اینجا...
ا.ت: آره به اندازه کافی استراحت کردم..الان میخام برگردم....
ک با این حرفم سریع بغلم کرد...نمیدونستم اینقد واسشون مهمم....
ازم جدا شد و گفت...
نامجون: این بهترین کاره...بهشون نشون بدی ک اشتباه کردن....
ا.ت: بلی رئیس...
باهم خندیدم..ک بقیه اعضام اومدن......
اون روز شد یکی از بهترین روز های زندگیم...
اشتباه املایی بود معذرت 🤍❤
ا.ت ویو
صدا در اومد و بعدش صدا جونگکوک..سعیمو میکردم تا این عشقو نابود کنم....تا بیشتر نشده....
اومد و کنارم نشست..و گفت...
جونگکوک: میدونم بیداری....پاشو اینو بخور...
ا.ت: اشتها ندارم...
جونگکوک: هرروز اینو میگی....
ا.ت: واقعا میگم..دلم نمیخاد چیزی بخورم....
جونگکوک: چرا همچون میکنی....
ا.ت: نمیدونم..اما اون خبر بدجور داغونم کرده....
جونگکوک: اینجوری نمیشه ..تو باید برگردی...
ا.ت: با چه برگردم...با این ناامیدی...حرف های هیترا...فن های فیک...افسردگی...
جونگکوک: نه ما ازت میخایم مث قبل برگردی..اون دختر شاد و پر انرژی....
ا.ت: اون زمان گذشته....
جونگکوک: زمان گذشته..اما تو هستی..ما هستیم پس با کمک هم دوباره مث قبل ميشيم....
سرمو از زیر پتو بیرون کردم...
ا.ت: ديگه فک نکنم مث قبل بشیم..
جونگکوک: آره مث قبل نه بهتر از اون....
دستمو تو دستش گرفت و گفت...
جونگکوک: نگرانی هیچی نباش اگه کسی دوست نداشته باشه منو اعضا هستیم...
ا.ت: بعضی وقت ها فک میکنم هيچکی منو دوس نداره چون اگه دوس داشت هیچوقت تو پرورشگاه بزرگ نمیشدم..میخام فقط یه بار مامان بابام و ببينم..و بهشون بگم چرا ولم کرد...میخام به کسایکه هیت میدن بگم مشکلشون بامن چیه....
جونگکوک: اگه برگردی مطمئنم میتونی...
ا.ت: ممنون ک هستی...
جونگکوک: من از تو ممنونم...قوی برگرد..الانم بیا اینارو بخور...
سينی غذارو جلوم گذاشت....و بعدش خودش رفت...
چون گرسنم بود...شروع کردم به خوردن..بعدی تموم کردنش با سينی از اتاق اومدم بیرون....از پله ها پایین شدم...فقط تهیونگ و جیهوپ تو حال بودن....
درست ۲۰ روز میگذره.....تو این ۲۰ روز خیلی کم با پسرا حرف میزدم و انگار تو اتاق خودم زندونی بودم...با اون اتفاق و عکسا نمیتونستم بهشون نگاه کنم...
از کنارشون رد شدم...ظرف هارو شستم و بعدش با سه تا نوشیدنی از آشپزخونه بیرون شدم....رفتم و کنارشون رو مبل نشستم...
داشتن بازی ویدئویی بازی میکردن...
ا.ت: منم میخام...
با حرفم تعجب کردن..آره چون این مدت فقط تو اتاقم بودم با پسرا حرف نمیزدم معلومه تعجب میکنن...
تهیونگ: واقعا..
ا.ت: اوهوم...
جیهوپ: اوکی بیا جا من....
کنار تهیونگ نشستم و شروع کردم به بازی......
..
ا.ت: هوراااااااااااااااا..ما بردیم...
جیهوپ و بغل کردم و بالا پایین میپریدم....
تهیونگ: تو تقلب کردی...
جیهوپ: چیه الان باختی قبول نداری....
صدا شوگا اومد ک گفت...
شوگا: یه دقیقه خاستم بخوابم نمیزارین......( بلند)
ا.ت: نههههههه.....
نامجون: اینجا چیخبره...؟
آروم شدم...و گفتم.
ا.ت: هیچی فقط بازی رو بردم....
نامجون: ا.ت تو اینجا...
ا.ت: آره به اندازه کافی استراحت کردم..الان میخام برگردم....
ک با این حرفم سریع بغلم کرد...نمیدونستم اینقد واسشون مهمم....
ازم جدا شد و گفت...
نامجون: این بهترین کاره...بهشون نشون بدی ک اشتباه کردن....
ا.ت: بلی رئیس...
باهم خندیدم..ک بقیه اعضام اومدن......
اون روز شد یکی از بهترین روز های زندگیم...
اشتباه املایی بود معذرت 🤍❤
۸.۸k
۱۳ اسفند ۱۴۰۲