رمان عشق بی خبر
#رمان عشق بی خبر
پارت ۳
(ویو رز)
همون پسر داش میومد سمتم. ب جلوی صورتم ک رسید گفت:« سلام. »
+«اممم سلام. »
-« حح فک کردم خیلی زود رسیدم. از کی اینجا وایسادی؟ »
+« حدود ۵ دقیقه. »
-« عاها خب.. بفرمایید. »
در کافه رو باز کردو نگه داشت تا من برم داخل. پشت سرمم خدش اومد. رفتیم داخل و ی میز دو نفره پیدا کردیم. اول از همه ارم پرسید :« خب.. اسمت چیه؟ »
+« من.. رز.»
-« منم ارشیام. »
*سکوت..
-« ب نظرم خجالتی مگه ن؟ »
+« عاره.. فک کنم. »
یهو صدای زنگ گوشیش فضای عارامش بخشمونو شکست.
-« الو سلام مامان. تو پارک. عاره با همون دوستم ک اسمش علی بود.»
و ی ادایی دراورد ک یعنی داره دروغ میگه.
-« عو.. ولی.. خیلی خب باشه الان میام خدافظ.»
+« میخای بری؟ »
-« متاسفانه. تو چجو مامان باباتو راضی کردی بیای؟ »
+« مامان بابای من برای ی سفر کاری رفتن مسافرتو ی چن ماهی نمیان. »
نمیدونم برای چی بهش گفتم ولی دیگه کار از کار گذشته بود.
-« وای خشبحالت. راستی قبل اینکه برم میشه شمارتو بم بدی؟»
+« عو البته. »
شمارمو بهش دادم و اونم شمارشو بهم داد. بعد بلند شدو گفت :« خب دیگه من باید برم خدافظ رز.»
+« خدافظ ارشیا. »
جلوی در کافه مکسی کردو برگشت. بهم نگا کرد. لپام گل انداخت. ی چشمک زدو زیر لب گفت :« جون. »
میدونستم اینو داره پشت سر اسمم میگه چون هرچی باشه اون الان منو از سینگلی دراورد...
نویسندگان: ناتاشا _ شینیگامی
پارت ۳
(ویو رز)
همون پسر داش میومد سمتم. ب جلوی صورتم ک رسید گفت:« سلام. »
+«اممم سلام. »
-« حح فک کردم خیلی زود رسیدم. از کی اینجا وایسادی؟ »
+« حدود ۵ دقیقه. »
-« عاها خب.. بفرمایید. »
در کافه رو باز کردو نگه داشت تا من برم داخل. پشت سرمم خدش اومد. رفتیم داخل و ی میز دو نفره پیدا کردیم. اول از همه ارم پرسید :« خب.. اسمت چیه؟ »
+« من.. رز.»
-« منم ارشیام. »
*سکوت..
-« ب نظرم خجالتی مگه ن؟ »
+« عاره.. فک کنم. »
یهو صدای زنگ گوشیش فضای عارامش بخشمونو شکست.
-« الو سلام مامان. تو پارک. عاره با همون دوستم ک اسمش علی بود.»
و ی ادایی دراورد ک یعنی داره دروغ میگه.
-« عو.. ولی.. خیلی خب باشه الان میام خدافظ.»
+« میخای بری؟ »
-« متاسفانه. تو چجو مامان باباتو راضی کردی بیای؟ »
+« مامان بابای من برای ی سفر کاری رفتن مسافرتو ی چن ماهی نمیان. »
نمیدونم برای چی بهش گفتم ولی دیگه کار از کار گذشته بود.
-« وای خشبحالت. راستی قبل اینکه برم میشه شمارتو بم بدی؟»
+« عو البته. »
شمارمو بهش دادم و اونم شمارشو بهم داد. بعد بلند شدو گفت :« خب دیگه من باید برم خدافظ رز.»
+« خدافظ ارشیا. »
جلوی در کافه مکسی کردو برگشت. بهم نگا کرد. لپام گل انداخت. ی چشمک زدو زیر لب گفت :« جون. »
میدونستم اینو داره پشت سر اسمم میگه چون هرچی باشه اون الان منو از سینگلی دراورد...
نویسندگان: ناتاشا _ شینیگامی
۳.۷k
۱۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.