رمان عشق بی خبر
#رمان عشق بی خبر
پارت ۵
( ویو سایه )
فردا صبح، صبحونمو خوردمو سریع اماده شدم. از خونه ما تا دانشگاه زیاد راهی نیست برای همین چند دقیقه ای رسیدم. رز داشت با اون پسره حرف میزد. رفتم کنارشون وایسادم.
+« سلام. »
-« سلااام. ارشیا معرفی میکنم ایشون بهترین دوستم سایس. معروف ب سایه درخت. »
-« سایه درخت ؟ »
زدم ب شونه رز. این لقبو رز وقتی بهم داد ک با دوستامون توی پارک بودیمو من زیر درخت نشسته بودم و سایه درخت افتاده بود روم.
+« و شما؟ »
-« منم ارشیام. »
+« خشبختم. »
-« همچنین. »
نمیدونم چرا حس خوبی نسبت ب این پسره نداشتم. ولی صدای رز باعث شد ب خدم بیام :« خب بیاین بریم دیر میشه ها.»
جلوی در کلاس ب رز گفتم :« ثبت نام دانشگاه بهشتی شروع شده. »
خاستم ادامه بدم ک ارشیا پرید وسط :« منم ثبت نام کردم. »
-« منم میرم ثبت نام میکنم. »
+« اون ک ی چیزیش هس منم ب اجبار مامانم میرم. ت چته؟ ت ک هیچوقت درس نمیخوندی.؟ »
-« چ اشکالی داره؟ »
+« ت از درس متنفری بخاطر این داری میای. »
-« این ب درخت میگن من اسم دارم. »
+« جدی میفرمایین؟ »
رز ی نگاه چپ چپ بهم انداخت ک فهمیدم باید تمومش کنم.
-« سایه رو ببخش زیاد با پسرا حال نمیکنه. »
-« کاملن واضحه. »
داشتم حرص میخوردم. دلم میخاس یدونه بزنم تو دهنش. اما یهو رز پرید وسط :« بگذریم کلاس داره شروع میشه نمیاین. ؟»
بلخره بعد از ی دعوای لفظی نشستیم سر جاهامون. استاد اومد تو کلاسو قبل از شروع گفت :« کسایی ک میخان برای ازمون ورودی دانشگاه شهید بهشتی ثبت نام کنن برن اتاق کامپیوتر. »
-« خب بریم. »
+« من ثبت نام کردم. »
رز ی نگاه مظلومانه ولی خطرناکی بهم انداخت. هرموقع اینجوری نگام میکرد یعنی یچیزی ازم میخاد :« پس حالا ک میمونی برا منم جزوه بنویس. »
+« اوکی. »
نویسندگان : ناتاشا _ شینیگامی
پارت ۵
( ویو سایه )
فردا صبح، صبحونمو خوردمو سریع اماده شدم. از خونه ما تا دانشگاه زیاد راهی نیست برای همین چند دقیقه ای رسیدم. رز داشت با اون پسره حرف میزد. رفتم کنارشون وایسادم.
+« سلام. »
-« سلااام. ارشیا معرفی میکنم ایشون بهترین دوستم سایس. معروف ب سایه درخت. »
-« سایه درخت ؟ »
زدم ب شونه رز. این لقبو رز وقتی بهم داد ک با دوستامون توی پارک بودیمو من زیر درخت نشسته بودم و سایه درخت افتاده بود روم.
+« و شما؟ »
-« منم ارشیام. »
+« خشبختم. »
-« همچنین. »
نمیدونم چرا حس خوبی نسبت ب این پسره نداشتم. ولی صدای رز باعث شد ب خدم بیام :« خب بیاین بریم دیر میشه ها.»
جلوی در کلاس ب رز گفتم :« ثبت نام دانشگاه بهشتی شروع شده. »
خاستم ادامه بدم ک ارشیا پرید وسط :« منم ثبت نام کردم. »
-« منم میرم ثبت نام میکنم. »
+« اون ک ی چیزیش هس منم ب اجبار مامانم میرم. ت چته؟ ت ک هیچوقت درس نمیخوندی.؟ »
-« چ اشکالی داره؟ »
+« ت از درس متنفری بخاطر این داری میای. »
-« این ب درخت میگن من اسم دارم. »
+« جدی میفرمایین؟ »
رز ی نگاه چپ چپ بهم انداخت ک فهمیدم باید تمومش کنم.
-« سایه رو ببخش زیاد با پسرا حال نمیکنه. »
-« کاملن واضحه. »
داشتم حرص میخوردم. دلم میخاس یدونه بزنم تو دهنش. اما یهو رز پرید وسط :« بگذریم کلاس داره شروع میشه نمیاین. ؟»
بلخره بعد از ی دعوای لفظی نشستیم سر جاهامون. استاد اومد تو کلاسو قبل از شروع گفت :« کسایی ک میخان برای ازمون ورودی دانشگاه شهید بهشتی ثبت نام کنن برن اتاق کامپیوتر. »
-« خب بریم. »
+« من ثبت نام کردم. »
رز ی نگاه مظلومانه ولی خطرناکی بهم انداخت. هرموقع اینجوری نگام میکرد یعنی یچیزی ازم میخاد :« پس حالا ک میمونی برا منم جزوه بنویس. »
+« اوکی. »
نویسندگان : ناتاشا _ شینیگامی
۳.۰k
۲۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.