Angel of life and death p5
#فیک
#فیکشن
#استری_کیدز
هیون پوزخندی زد و سرش رو پایین انداخت
هیون : اونم همین رو میگفت .....
دخترک دوباره روشو به سمت مرد داد
آمه : کی؟
دوباره توپ آتیشی کوچیکی توی دستش ساخت
هیون : هیچکی....مهم نیست...
با به صدا درومدن زنگ گوشی...دست از تمیزکاری برداشت و با عصبانیت به سمت گوشی قدم برداشت...
آمه:بله ؟
با لحن جدیی گفت
÷ همین حالا باید بیای شرکت...استعفا نامت قبول نشد
با لحن عصبی و جدیی جواب مرد پشت گوشیش رو داد
آمه : من دیگه پامو توی اون شرکت نمیزارم...
و گوشی رو از کنار گوشش فاصله داد و محکم با ضربه ای تماس رو قطع کرد...
فلیکس که حالا توی چارچوب در ایستاده بود و با تعجب نگاهت میکرد و هیون هم نگاهش روی تو بود
آمه :ایششش....
فلیکس با نگرانی پرسید :
فلیکس : خوبی ؟
دخترک پوفی کشید
آمه : نه..
هیون همینطور که نگاهش به تو بود..سوال کرد :
هیون : چی شده ؟
آمه : واییییی چه سمجننننن....
با دادی که زدی هم فلیکس و هم هیون ترجیح دادن چیزی نگن...
دخترک با عصبانیت به سمت مبل رفت و با کلافگی سرش رو بین دستاش گرفت...
فلیکس نفس عمیقی کشید و به طرف دخترک رفت و دستش رو روی دست ظریف دخترک گذاشت.
فلیکس : رییس شرکتت بود ؟
دخترک دستش رو از دست گرم فلیکس بیرون کشید و به نقطه ای عصبی خیره شد
هیون : میخوای از دستش خلاص بشی ؟
فلیکس به عصبانیت نگاهش رو به هیونجین داد
فلیکس : لطفاً مسخره بازی رو بزار کنار....
هیون شونش رو بالا انداخت
هیون : من فقط گفتم میخواد از شرش خلاص بشه یا نه..
دخترک یک دفعه اشک توی چشماش جمع شد و سریع از روی مبل بلند شد و به سمت اتاق رفت و محکم در رو پشت سرش بست...
هیون : آه...چیشد یک دفعه ؟
فلیکس نگاه عصبیش رو به هیون داد
فلیکس : تو فقط خفه شو...
دخترک در کمد بزرگ لباس هاشو باز کرد و خودش رو توی پناهگاه امن کند جا داد...زانو هایش رو توی بغلش جمع کرد و بی صدا اشک میریخت..
فلیکس در اتاقت رو باز کرد و با دیدن خالی بودن اتاق...متوجه شد که به فضای تاریک کمدت پناه بردی...
لبخندی زد و در رو پشت سرش بست و کامل وارد اتاق دخترک شد...
به کمد نزدیک شد و پشت در کمد نشست و بهش تکیه داد...
فلیکس : میدونم داری گریه میکنی....اشکالی نداره...
با نشنیدن جوابی از طرف دخترک...لبخندی زد و ادامه داد :
#فیکشن
#استری_کیدز
هیون پوزخندی زد و سرش رو پایین انداخت
هیون : اونم همین رو میگفت .....
دخترک دوباره روشو به سمت مرد داد
آمه : کی؟
دوباره توپ آتیشی کوچیکی توی دستش ساخت
هیون : هیچکی....مهم نیست...
با به صدا درومدن زنگ گوشی...دست از تمیزکاری برداشت و با عصبانیت به سمت گوشی قدم برداشت...
آمه:بله ؟
با لحن جدیی گفت
÷ همین حالا باید بیای شرکت...استعفا نامت قبول نشد
با لحن عصبی و جدیی جواب مرد پشت گوشیش رو داد
آمه : من دیگه پامو توی اون شرکت نمیزارم...
و گوشی رو از کنار گوشش فاصله داد و محکم با ضربه ای تماس رو قطع کرد...
فلیکس که حالا توی چارچوب در ایستاده بود و با تعجب نگاهت میکرد و هیون هم نگاهش روی تو بود
آمه :ایششش....
فلیکس با نگرانی پرسید :
فلیکس : خوبی ؟
دخترک پوفی کشید
آمه : نه..
هیون همینطور که نگاهش به تو بود..سوال کرد :
هیون : چی شده ؟
آمه : واییییی چه سمجننننن....
با دادی که زدی هم فلیکس و هم هیون ترجیح دادن چیزی نگن...
دخترک با عصبانیت به سمت مبل رفت و با کلافگی سرش رو بین دستاش گرفت...
فلیکس نفس عمیقی کشید و به طرف دخترک رفت و دستش رو روی دست ظریف دخترک گذاشت.
فلیکس : رییس شرکتت بود ؟
دخترک دستش رو از دست گرم فلیکس بیرون کشید و به نقطه ای عصبی خیره شد
هیون : میخوای از دستش خلاص بشی ؟
فلیکس به عصبانیت نگاهش رو به هیونجین داد
فلیکس : لطفاً مسخره بازی رو بزار کنار....
هیون شونش رو بالا انداخت
هیون : من فقط گفتم میخواد از شرش خلاص بشه یا نه..
دخترک یک دفعه اشک توی چشماش جمع شد و سریع از روی مبل بلند شد و به سمت اتاق رفت و محکم در رو پشت سرش بست...
هیون : آه...چیشد یک دفعه ؟
فلیکس نگاه عصبیش رو به هیون داد
فلیکس : تو فقط خفه شو...
دخترک در کمد بزرگ لباس هاشو باز کرد و خودش رو توی پناهگاه امن کند جا داد...زانو هایش رو توی بغلش جمع کرد و بی صدا اشک میریخت..
فلیکس در اتاقت رو باز کرد و با دیدن خالی بودن اتاق...متوجه شد که به فضای تاریک کمدت پناه بردی...
لبخندی زد و در رو پشت سرش بست و کامل وارد اتاق دخترک شد...
به کمد نزدیک شد و پشت در کمد نشست و بهش تکیه داد...
فلیکس : میدونم داری گریه میکنی....اشکالی نداره...
با نشنیدن جوابی از طرف دخترک...لبخندی زد و ادامه داد :
۲۱.۳k
۱۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.