شـآ★پرك ٯلـبم
شـآ★پرك ٯلـبم
ℳ𝒪𝒯ℋ ℳ𝒴 ℋℰ𝒜ℛ𝒯
پــآرت:𝟐𝟐
"هایری"
صبح که از خواب بیدار شدم،اون نبود!
تمام چیزی که ازش به جا مونده بود،یه نامه بود
"بابت رفتنم متاسفم عزیز کرده
اما این درستترین کار به نظر میاومد."
اون رفته بود
اون تنها شخص زندگی من بود... مهم نیست که چی بشه، مهم نیست که بخوام فراموشش کنم یا ازش فرار کنم. در نهایت این شخص تموم مدت تو فکرم حضور داره، تلاش برای فرار مسخره بود
اون همین الانش هم.. تمامِ من رو داشت
چرا از پیشم رفت؟
من فقط جونگکوک رو همه جا، همينقدر نزدیک به خودم، برای زنده موندن نیاز داشتم.
حالا که اون نیست،منم دیگه نمیتونم زندگی کنم
دیگه قلب من تحمل دوریتو نداره.. من عادت کردم، به تو به بودن تو.. به بودن تو که همیشه همه جا باشی
اما تو من رو تو اون جهنم دره رها کردی و برای همیشه رفتی..
عشقت خیلی کوتاه بود،فراموش کردنت خیلی طولانیه....
برای تو خنده دار به نظر میاد جونگکوک، اما من هنوز اونقدری دوست دارم که حاضرم حتی تو این هوای سرد.. کل سرزمین رو دنبالت بگردم تا بتونم فقط یک بار... یک بار دیگه تو آغوش بگیرمت
تو هیچوقت قرار نيست این افکارو بشنوی،اما من هنوز دوست دارم.. متاسفانه هنوز دوست دارم، نمیتونم تو رو از ذهنم ببرمت بیرون همينطور از قلبم و در عین حال اگه بازم برگردی نمیخوامت
چون خیلی عوض شدی
من آدم قبلیِ تورو میخوام نه اینی که الان هستی
تماشایِ ستارههای آسمون، با وجود اینکه حتی یه کدومشون برای من و تو نبودن خیلی باحال به نظر میومد نه؟ دقیقا مثل این بود که منو تو مال هم نبودیم، و هيچوقت هم نشدیم و نمیشیم.. اما بازم همین که میتونستیم همو ببینیم یا همو در آغوش بکشیم، بازم باحال به نظر میومد.
و سرانجام "دوستت دارمی" را کنج لب مینشانیم که آخرین است و ما... نمیدانیم!
و در پایان نه منی وجود دارد نه تو، و نه علاقهای که نسبت به هم نشان دهیم.
"راوی"
انگاری که تمام وجودش پر از عشق بود، اما نمیتوانست آنها را بروز دهد. چرا که میترسید دوباره ضربه بدی از معشوقه خود بخورد
عشق آن دو،فقط باعث ضربه خوردن خودشان میشد
"فلش بک"
+کوکی ، زندگی رو تو چی خلاصه میکنی؟!
کوک دخترکش رو بغل کرد و روی پاهاش نشوند ، دست هاش رو گرفت و بوسهای روی اون کاشت.
_ زندگی؟
_زندگی چشمای توان، اون دوتا تیله سبز که مروارید های درون آن مانند ستارهای میدرخشند.
_اگر روزی چشمات رو نبینم ، مطمئن باش که مرگم را میبینی
هایری دستانش را دور گردن معشوقهاش حلقه کرد و بوسهای بر لب هایش گذاشت
+مطمئن باش هیچوقت دیدن چشمانم را از تو دریغ نخواهم کرد ، زندگیِ بیپایانِ من
"پایان فلش بک"
و سرانجام سرنوشت دوباره آنها را از هم جدا کرد
ℳ𝒪𝒯ℋ ℳ𝒴 ℋℰ𝒜ℛ𝒯
پــآرت:𝟐𝟐
"هایری"
صبح که از خواب بیدار شدم،اون نبود!
تمام چیزی که ازش به جا مونده بود،یه نامه بود
"بابت رفتنم متاسفم عزیز کرده
اما این درستترین کار به نظر میاومد."
اون رفته بود
اون تنها شخص زندگی من بود... مهم نیست که چی بشه، مهم نیست که بخوام فراموشش کنم یا ازش فرار کنم. در نهایت این شخص تموم مدت تو فکرم حضور داره، تلاش برای فرار مسخره بود
اون همین الانش هم.. تمامِ من رو داشت
چرا از پیشم رفت؟
من فقط جونگکوک رو همه جا، همينقدر نزدیک به خودم، برای زنده موندن نیاز داشتم.
حالا که اون نیست،منم دیگه نمیتونم زندگی کنم
دیگه قلب من تحمل دوریتو نداره.. من عادت کردم، به تو به بودن تو.. به بودن تو که همیشه همه جا باشی
اما تو من رو تو اون جهنم دره رها کردی و برای همیشه رفتی..
عشقت خیلی کوتاه بود،فراموش کردنت خیلی طولانیه....
برای تو خنده دار به نظر میاد جونگکوک، اما من هنوز اونقدری دوست دارم که حاضرم حتی تو این هوای سرد.. کل سرزمین رو دنبالت بگردم تا بتونم فقط یک بار... یک بار دیگه تو آغوش بگیرمت
تو هیچوقت قرار نيست این افکارو بشنوی،اما من هنوز دوست دارم.. متاسفانه هنوز دوست دارم، نمیتونم تو رو از ذهنم ببرمت بیرون همينطور از قلبم و در عین حال اگه بازم برگردی نمیخوامت
چون خیلی عوض شدی
من آدم قبلیِ تورو میخوام نه اینی که الان هستی
تماشایِ ستارههای آسمون، با وجود اینکه حتی یه کدومشون برای من و تو نبودن خیلی باحال به نظر میومد نه؟ دقیقا مثل این بود که منو تو مال هم نبودیم، و هيچوقت هم نشدیم و نمیشیم.. اما بازم همین که میتونستیم همو ببینیم یا همو در آغوش بکشیم، بازم باحال به نظر میومد.
و سرانجام "دوستت دارمی" را کنج لب مینشانیم که آخرین است و ما... نمیدانیم!
و در پایان نه منی وجود دارد نه تو، و نه علاقهای که نسبت به هم نشان دهیم.
"راوی"
انگاری که تمام وجودش پر از عشق بود، اما نمیتوانست آنها را بروز دهد. چرا که میترسید دوباره ضربه بدی از معشوقه خود بخورد
عشق آن دو،فقط باعث ضربه خوردن خودشان میشد
"فلش بک"
+کوکی ، زندگی رو تو چی خلاصه میکنی؟!
کوک دخترکش رو بغل کرد و روی پاهاش نشوند ، دست هاش رو گرفت و بوسهای روی اون کاشت.
_ زندگی؟
_زندگی چشمای توان، اون دوتا تیله سبز که مروارید های درون آن مانند ستارهای میدرخشند.
_اگر روزی چشمات رو نبینم ، مطمئن باش که مرگم را میبینی
هایری دستانش را دور گردن معشوقهاش حلقه کرد و بوسهای بر لب هایش گذاشت
+مطمئن باش هیچوقت دیدن چشمانم را از تو دریغ نخواهم کرد ، زندگیِ بیپایانِ من
"پایان فلش بک"
و سرانجام سرنوشت دوباره آنها را از هم جدا کرد
۶.۷k
۱۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.