شـآ★پرك ٯلـبم
شـآ★پرك ٯلـبم
ℳ𝒪𝒯ℋ ℳ𝒴 ℋℰ𝒜ℛ𝒯
پــآرت:𝟐𝟕
بخش: ½
"جونگکوک"
از اتاق رفتم بیرون و صدای پای فردی رو شنیدم
"کی اونجاست؟"
صدای کشیده شدن ناخن به دیوارها میومد
داشتم دنبال صاحب صدا میگشتم که صدای جیغ هایری به گوشم خورد
تو اتاقمون که رفتم،با صحنه وحشتناکی مواجه شدم
اون موجود هایری رو گرفته بود و روی دیوار پر خـ.ون بود
هایری داشت تقلا میکرد که خودشو نجات بده
اما هر لحظه فشار دستای اون موجود دور گردنش بیشتر میشد
منم شوکه شده بودم و هیچکاری نمیتونستم بکنم
پس یه چیز تیز برداشتم و داد زدم"و..ولش کن!!"
انگار حتی صدامو هم نشنید
پس دست به کار شدم و حمله کردم بهش
اون شئ تیز رو داخل بدن موجود فرو کردم و بجای اینکه اون شئ بدنش رو زخمی کنه،اون رو قوی ترکرد و شئ رو جذب کرد!
با دیدن هایری که داشت تقلا میکرد تا زنده بمونه،قلبم به درد اومد
من از کی اینجوری شدم؟
منی که قلبم از سنگ بود و تاحالا ده ها انسان رو کـ.ـشتم،با دیدن اون دختر قلبم شکست
با تمام توان به سمت اون موجود رفتم و باترس بیشتر اما با قدرت بیشتر بهش حمله کردم
بزرگتر شد
با هر جیغ و دست پا زدن هایری،اون بزرگتر میشد
اون...اون از ترس ما تغذیه میکنه!
با تمام سختیش به هایری فهموندم که نباید بترسه و آروم باشه..
هرچقدر ما کمتر بترسیم،اون کوچیکتر میشه
"هایری"
به سختی به ترسم غلبه کردم و آروم شدم
هرچقدر بیشتر نسبت بهش پوکر میشدیم،کوچیکتر میشد
انقدر کوچیک شد که به راحتی زیر پا له میشد
در اخر،جونگکوک کشتش و من از ترس بیهوش شدم
"جونگکوک"
با سرعت به سمت هایری رفتم و گرفتمش توی بغلم
_هایری،هایری طاقت بیار!..
+کوک..ن.. نگران من نبـ...-
_حرف نزن،حرف نزن
_خون خیلی زیادی از دست دادی! باید همین الان بریم پیش دکتر!
زیر لب گفتم:
_اهه... من اینجا هیچکسو نمیشناسم...
هایری رو براید استایل بغل کردم و با تمام سرعت به سمت قصر رفتم
_لطفا کمکم کنیددد!!(داد)
در قصر باز شد و مادر بزرگ هایری اومد بیرون
*وای نه،چه بلایی سر دختر عزیزم اومده؟
_ی...یه مو..موجود عجیب...اومد تو..خونمون و...بهش حمله کرد(گریه و نفس نفس زدن)
*اروم باش،زودباش بیارش تو
*زود دکترها رو خبر کنیدد!!!!
«سه ساعت بعد»
_اهههه چرا نمیان بیرون؟
من نشسته بودم و موهامو توی دستام گرفته بودم
و مامان بزرگش داشت راهروی قصر رو دور میزد
دوست صمیمیش آلیس نشسته بود رو زمین و گریه میکرد
و خدمتکارش میا یه گوشه داشت خودش رو سرزنش میکرد
تا اینکه بعد از مدت ها دکتر از اتاق اومد بیرون
هممون رفتیم سمتش و آلیس از دکتر پرسید "چیشد؟"
دکتر با قیافه ناامید جواب داد:"متاسفانه خون زیادی از دست داده و ممکنه نتونه شب رو به فردا برسونه."
اشکام سرازیر شدن و افتادم رو زمین
_چطوری این اتفاق افتاد؟
ℳ𝒪𝒯ℋ ℳ𝒴 ℋℰ𝒜ℛ𝒯
پــآرت:𝟐𝟕
بخش: ½
"جونگکوک"
از اتاق رفتم بیرون و صدای پای فردی رو شنیدم
"کی اونجاست؟"
صدای کشیده شدن ناخن به دیوارها میومد
داشتم دنبال صاحب صدا میگشتم که صدای جیغ هایری به گوشم خورد
تو اتاقمون که رفتم،با صحنه وحشتناکی مواجه شدم
اون موجود هایری رو گرفته بود و روی دیوار پر خـ.ون بود
هایری داشت تقلا میکرد که خودشو نجات بده
اما هر لحظه فشار دستای اون موجود دور گردنش بیشتر میشد
منم شوکه شده بودم و هیچکاری نمیتونستم بکنم
پس یه چیز تیز برداشتم و داد زدم"و..ولش کن!!"
انگار حتی صدامو هم نشنید
پس دست به کار شدم و حمله کردم بهش
اون شئ تیز رو داخل بدن موجود فرو کردم و بجای اینکه اون شئ بدنش رو زخمی کنه،اون رو قوی ترکرد و شئ رو جذب کرد!
با دیدن هایری که داشت تقلا میکرد تا زنده بمونه،قلبم به درد اومد
من از کی اینجوری شدم؟
منی که قلبم از سنگ بود و تاحالا ده ها انسان رو کـ.ـشتم،با دیدن اون دختر قلبم شکست
با تمام توان به سمت اون موجود رفتم و باترس بیشتر اما با قدرت بیشتر بهش حمله کردم
بزرگتر شد
با هر جیغ و دست پا زدن هایری،اون بزرگتر میشد
اون...اون از ترس ما تغذیه میکنه!
با تمام سختیش به هایری فهموندم که نباید بترسه و آروم باشه..
هرچقدر ما کمتر بترسیم،اون کوچیکتر میشه
"هایری"
به سختی به ترسم غلبه کردم و آروم شدم
هرچقدر بیشتر نسبت بهش پوکر میشدیم،کوچیکتر میشد
انقدر کوچیک شد که به راحتی زیر پا له میشد
در اخر،جونگکوک کشتش و من از ترس بیهوش شدم
"جونگکوک"
با سرعت به سمت هایری رفتم و گرفتمش توی بغلم
_هایری،هایری طاقت بیار!..
+کوک..ن.. نگران من نبـ...-
_حرف نزن،حرف نزن
_خون خیلی زیادی از دست دادی! باید همین الان بریم پیش دکتر!
زیر لب گفتم:
_اهه... من اینجا هیچکسو نمیشناسم...
هایری رو براید استایل بغل کردم و با تمام سرعت به سمت قصر رفتم
_لطفا کمکم کنیددد!!(داد)
در قصر باز شد و مادر بزرگ هایری اومد بیرون
*وای نه،چه بلایی سر دختر عزیزم اومده؟
_ی...یه مو..موجود عجیب...اومد تو..خونمون و...بهش حمله کرد(گریه و نفس نفس زدن)
*اروم باش،زودباش بیارش تو
*زود دکترها رو خبر کنیدد!!!!
«سه ساعت بعد»
_اهههه چرا نمیان بیرون؟
من نشسته بودم و موهامو توی دستام گرفته بودم
و مامان بزرگش داشت راهروی قصر رو دور میزد
دوست صمیمیش آلیس نشسته بود رو زمین و گریه میکرد
و خدمتکارش میا یه گوشه داشت خودش رو سرزنش میکرد
تا اینکه بعد از مدت ها دکتر از اتاق اومد بیرون
هممون رفتیم سمتش و آلیس از دکتر پرسید "چیشد؟"
دکتر با قیافه ناامید جواب داد:"متاسفانه خون زیادی از دست داده و ممکنه نتونه شب رو به فردا برسونه."
اشکام سرازیر شدن و افتادم رو زمین
_چطوری این اتفاق افتاد؟
۵.۳k
۱۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.