عشقی در سئول
عشقی در سئول
ادامه پارت قبلی
خب نباید فشار عصبی روم میبود...
یکم خوش بگذرونیم؟ ؛)
بعد این که یه چیزی خوردم، گوشیمو وصل کردم به باند و اهنگ گذاشتم و حدود سه ساعتی همینطوری سرگرم بودم ک یهو سرم دوباره درد گرفت و گیج میرفت...
سریع رفتم تو آشپزخونه.هیچ جایی رو درست نمیدیدم...چشمام سیاهی میرفت ولی هرطوری بود داروهامو خوردم...
اما دیگه نتونستم...
پاهام سست شد و افتادم رو زمین...
ولی من به جونگکوک قول دادم که خوب بشم:))...
تا جایی که میتونستم تلاش کردم حالم بهتر شه.یکم گذشت و از اون حالت ناهوشیاریم اومدم بیرون...
اروم از رو زمین بلند شدم و رفتم سمت گوشیم.
اهنگو خاموش کردم و یکم توی گوشیم میچرخیدم که دیدم جونگکوک استوری گذاشته.
بازش کردم...*
_ دلیل اینکه خوابم نمیبره واضحه نه؟:/
4 ساعت پیش~ _
*یعنی قبل اینکه بهش پیام بدم رسیدم.
استوریشو ریپلی زدم و پیام دادم
+ الان تونستی بخوابی بانی؟ :)
بعد چند دقیقه که دیدم جواب نداد و آنلاین نیست، فهمیدم خوابه...
همینطوری ک تو اینترنت میگشتم...
(5 دقیقه بعد~)
دیدم خیــلی حوصله م سررفته،لباس پوشیدم و داروهام رو گذاشتم و کیفم و رفتم بیرون ی چرخی بزنم...
تصمیم گرفتم برم کافه ی چیزی بخورم...
رفتم نشستم رو صندلی و از روی میز لیست منو رو برداشتم ونگاه کردم...
همینطور ک داشتم تصمیم میگرفتم چی سفارش بگیرم، گارسون اومد سمتم
= �سلام... خانم ا/ت!!!!! خوش اومدیییین!!!
ا/ت:سلام خیلی ممنوون:))
= چی میخواین براتون بیارم؟
ا/ت:اممم...ی لیوان قهوه کافیه..
= حتما...
همینطور ک میرفت داشتم دور و برمو نگاه میکردم که یهو...
اون...اون ژانگ مین سو بود!!!!
وااای وااای اگر منو ببینه چیییی؟اگر بشناستممم؟؟؟
اینقدر ترسیده بودم که یادم نبود نباید استرس داشته باشم...
فوری عینک دودیم رو زدم که نتونه بشناستم.خداروشکر با ماشین اومده بودم.
اون موقع ک اومدم از اونجا خارج بشم، ژانگ مین سو کنار در وایساده بود...
بدون توجه بهش تنه زدم و فورا رفتم سمت ماشینم
£هوووی دیوونه جلوتو نگا نمیکنی؟؟
ا/ت:....
£زبونم نداری نه؟؟
داشتم وحشت میکردم که فوری نشستم تو ماشین و روشنش کردم و با سرعتی ک نمیدونم چقدر بود از اونجا دور شدم...
بعد اینکه مطمئن شدم هیچکس تغییبم نمیکنه، سرعتم رو کمتر کردم و زدم کنار، یکم وایسم تا ترسم بریزه...
وااقعا برام عجیب بود... با اون همه استرسی که داشتم و قلبم داشت میومد تو دهنم،سردرد نگرفتم!! خب ا/ت بیا بهش فکر نکنیم:/🗿👌🏻
بعد اینکه بهتر شدم، دوباره راه افتادم و رفتم سمت خونه...
خب... چ گردش گندی بود://
ولی جونگکوک نباید هیچی از این قضیه بفهمه وگرنه فاتحه ی من و ژانگ مین سو خونده س..!🗿
میخوام زودتر فیکو تموم کنم شماهم حداقل لایک کنید
ادامه پارت قبلی
خب نباید فشار عصبی روم میبود...
یکم خوش بگذرونیم؟ ؛)
بعد این که یه چیزی خوردم، گوشیمو وصل کردم به باند و اهنگ گذاشتم و حدود سه ساعتی همینطوری سرگرم بودم ک یهو سرم دوباره درد گرفت و گیج میرفت...
سریع رفتم تو آشپزخونه.هیچ جایی رو درست نمیدیدم...چشمام سیاهی میرفت ولی هرطوری بود داروهامو خوردم...
اما دیگه نتونستم...
پاهام سست شد و افتادم رو زمین...
ولی من به جونگکوک قول دادم که خوب بشم:))...
تا جایی که میتونستم تلاش کردم حالم بهتر شه.یکم گذشت و از اون حالت ناهوشیاریم اومدم بیرون...
اروم از رو زمین بلند شدم و رفتم سمت گوشیم.
اهنگو خاموش کردم و یکم توی گوشیم میچرخیدم که دیدم جونگکوک استوری گذاشته.
بازش کردم...*
_ دلیل اینکه خوابم نمیبره واضحه نه؟:/
4 ساعت پیش~ _
*یعنی قبل اینکه بهش پیام بدم رسیدم.
استوریشو ریپلی زدم و پیام دادم
+ الان تونستی بخوابی بانی؟ :)
بعد چند دقیقه که دیدم جواب نداد و آنلاین نیست، فهمیدم خوابه...
همینطوری ک تو اینترنت میگشتم...
(5 دقیقه بعد~)
دیدم خیــلی حوصله م سررفته،لباس پوشیدم و داروهام رو گذاشتم و کیفم و رفتم بیرون ی چرخی بزنم...
تصمیم گرفتم برم کافه ی چیزی بخورم...
رفتم نشستم رو صندلی و از روی میز لیست منو رو برداشتم ونگاه کردم...
همینطور ک داشتم تصمیم میگرفتم چی سفارش بگیرم، گارسون اومد سمتم
= �سلام... خانم ا/ت!!!!! خوش اومدیییین!!!
ا/ت:سلام خیلی ممنوون:))
= چی میخواین براتون بیارم؟
ا/ت:اممم...ی لیوان قهوه کافیه..
= حتما...
همینطور ک میرفت داشتم دور و برمو نگاه میکردم که یهو...
اون...اون ژانگ مین سو بود!!!!
وااای وااای اگر منو ببینه چیییی؟اگر بشناستممم؟؟؟
اینقدر ترسیده بودم که یادم نبود نباید استرس داشته باشم...
فوری عینک دودیم رو زدم که نتونه بشناستم.خداروشکر با ماشین اومده بودم.
اون موقع ک اومدم از اونجا خارج بشم، ژانگ مین سو کنار در وایساده بود...
بدون توجه بهش تنه زدم و فورا رفتم سمت ماشینم
£هوووی دیوونه جلوتو نگا نمیکنی؟؟
ا/ت:....
£زبونم نداری نه؟؟
داشتم وحشت میکردم که فوری نشستم تو ماشین و روشنش کردم و با سرعتی ک نمیدونم چقدر بود از اونجا دور شدم...
بعد اینکه مطمئن شدم هیچکس تغییبم نمیکنه، سرعتم رو کمتر کردم و زدم کنار، یکم وایسم تا ترسم بریزه...
وااقعا برام عجیب بود... با اون همه استرسی که داشتم و قلبم داشت میومد تو دهنم،سردرد نگرفتم!! خب ا/ت بیا بهش فکر نکنیم:/🗿👌🏻
بعد اینکه بهتر شدم، دوباره راه افتادم و رفتم سمت خونه...
خب... چ گردش گندی بود://
ولی جونگکوک نباید هیچی از این قضیه بفهمه وگرنه فاتحه ی من و ژانگ مین سو خونده س..!🗿
میخوام زودتر فیکو تموم کنم شماهم حداقل لایک کنید
۶.۳k
۱۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.