وقتی پدرت بود اما..
هوا سرد بود و باد صورتش رو لمس میکرد. ایده ای از اینکه کجا میره نداشت اما میدونست نمیخواد به خونه برگرده..
پدرش کسی که بیشتر از همه دوستش داشت ازش متنفر بود..
حتی یک بار هم یادش نمیومد که پدرش با اون نگاه سردش نگاهش نکرده باشه. پدرش اون رو مقصر مرگ مادرش میدونست..شاید واقعا وقتش بود. میدونید که در هر حال مجازات قتل مرگه..
*تهیونگ:*
داشتم سعی میکردم که رو کارم تمرکز کنم اما فایده ای نداشت. حرفهایی که بهش زده بودم توی سرم اکو میشد..
وقتی اون کوچولو به دنیا اومد عزیزم رو ازم گرفت. اما هنوز چیزی آزارم میداد..شاید نباید اونجوری باهاش حرف میزدم..
با صدای زنگ تلفن از دنیای افکارم خارج شدم. ناشناس بود..
تهیونگ«بله؟
پرستار«جناب کیم؟
تهیونگ«خودم هستم..
پرستار«متاسفانه دخترتون خود*کشی کردند..لطفا به بیمارستان***بیاید.
دنیا روی سرم خراب شد. دختر کوچولوی من؟
سریع به سمت بیمارستان راه افتادم. تمام راه رو با سرعت گاز میدادم نمیتونستم از دستش بدم..
*بیمارستان*
سریع به سمت اتاقش رفتم. با دیدن بدن بی جونش روی تخت قلبم ایستاد.. صورتش رنگ پریده بود و چشماش بسته..
نمیفهمم چرا یهو انقدر مهم شد..
کنارش رفتم و پیش تختش نشستم دست سردش رپ بین دستام گرفتم و سعی کردم گرمش کنم..
آروم شروع به صحبت کردم«ع-عزیزم، لطفا بیدار شو. قول میدم هرکاری که بخوای برات انجام بدم. قول میدم دوستت داشته باشم. ق-قول میدم باهات مهربون باشم. ب-برات هرکاری میکنم فقط لطفا بیدار شو..
صورتم از اشکام خیس شد و دیگه نتونستم حرف بزنم. چطور انقدر احمق بودم؟ اون دخترک من بود. چطور فکر میکردم که ازش متنفرم؟ نمیتونستم اشکام رو کنترل کنم پس فقط دستش رو محکم تر گرفتم..
«ب-بابا؟» احساس کردم دنیا رو بهم دادن. نتونستم جلوی لبخندمو بگیرم «بله؟».
«لطفا هیچوقت تنهام نزار..»
«هیچوقت تنهات نمیزارم دخترک من..»
پدرش کسی که بیشتر از همه دوستش داشت ازش متنفر بود..
حتی یک بار هم یادش نمیومد که پدرش با اون نگاه سردش نگاهش نکرده باشه. پدرش اون رو مقصر مرگ مادرش میدونست..شاید واقعا وقتش بود. میدونید که در هر حال مجازات قتل مرگه..
*تهیونگ:*
داشتم سعی میکردم که رو کارم تمرکز کنم اما فایده ای نداشت. حرفهایی که بهش زده بودم توی سرم اکو میشد..
وقتی اون کوچولو به دنیا اومد عزیزم رو ازم گرفت. اما هنوز چیزی آزارم میداد..شاید نباید اونجوری باهاش حرف میزدم..
با صدای زنگ تلفن از دنیای افکارم خارج شدم. ناشناس بود..
تهیونگ«بله؟
پرستار«جناب کیم؟
تهیونگ«خودم هستم..
پرستار«متاسفانه دخترتون خود*کشی کردند..لطفا به بیمارستان***بیاید.
دنیا روی سرم خراب شد. دختر کوچولوی من؟
سریع به سمت بیمارستان راه افتادم. تمام راه رو با سرعت گاز میدادم نمیتونستم از دستش بدم..
*بیمارستان*
سریع به سمت اتاقش رفتم. با دیدن بدن بی جونش روی تخت قلبم ایستاد.. صورتش رنگ پریده بود و چشماش بسته..
نمیفهمم چرا یهو انقدر مهم شد..
کنارش رفتم و پیش تختش نشستم دست سردش رپ بین دستام گرفتم و سعی کردم گرمش کنم..
آروم شروع به صحبت کردم«ع-عزیزم، لطفا بیدار شو. قول میدم هرکاری که بخوای برات انجام بدم. قول میدم دوستت داشته باشم. ق-قول میدم باهات مهربون باشم. ب-برات هرکاری میکنم فقط لطفا بیدار شو..
صورتم از اشکام خیس شد و دیگه نتونستم حرف بزنم. چطور انقدر احمق بودم؟ اون دخترک من بود. چطور فکر میکردم که ازش متنفرم؟ نمیتونستم اشکام رو کنترل کنم پس فقط دستش رو محکم تر گرفتم..
«ب-بابا؟» احساس کردم دنیا رو بهم دادن. نتونستم جلوی لبخندمو بگیرم «بله؟».
«لطفا هیچوقت تنهام نزار..»
«هیچوقت تنهات نمیزارم دخترک من..»
۴.۶k
۱۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.