فیک کوک،پارت۳
#عشقوجنون
#فیککوک
#پارت۳
*نویسنده*
کوک اصلا انتظار این حرکت رو نداشت...
این دختر نه داد و بیداد راه انداخت و نه تهدیدش کرد ، اون مثل بقیه ی روانپزشک هایی که تا حالا داشت نبود....
جنس بغل این دکتر کوچولو از چی بود که انقدر دیوانهی قصه ی ما رو درگیر خودش کرده بود...
+ ش...شاید هیچوقت نتونم کامل شرایطتو بفهمم و درکت کنم، اما بهت قول میدم دیگه نزارم ناراحت باشی و سختی بکشی
این دختر چی داشت میگفت؟کوک نمیفهمید.
نمی فهمید ، اون به دکترای بی عصابی عادت داشت که فکر میکرد باید یه تیمارستان برای خودشون بسازن
هیچ کس تا حالا اینطور بغلش نکرده، بغل اون دکتر کوچولو به کوک حس...اون نمیتونست یعنی بلد نبود توصیفش کنه اما قلب مثله سنگش حس میکرد تو بغلش آرامش داره...
اما نمی تونست و نمی خواست که قبول کنه...
دخترک رو از بغلش پس زد...
به چشمای دختر خیره شد و سعی کرد خودشو عصبانی نشون بده اما انگار موفق نبود چون دختر لبخند ملیحی بهش زد
+ دوباره میبینمت ، دیگه قراره منو زیاد ببینی
و از اتاق رفت بیرون و کوک رو با انبوهی از احساسات ناشناختهاش تنها گذاشت...
*چندروز بعد*
*ا.ت*
نگاهمو به تابلوی بالا سرم دادم ، تیمارستان جانگ بیول
هرروز گذرم به اینجا میوفتاد با آدمای عجیب و غریبش، آدمایی که تو نگاه مردم عادی دیوونه بودن اما به نظر من فقط آدمایی بودن که از این دنیا ی بیرحم زخم های بزرگتری خورده بودن و مردمم نمی تونستن درکشون کنن و به راحتی بهشون انگ دیوونگی میزنن...
وارد شدم ، خوشحال بودم ، این روزا بیشتر ساعات کاریم رو با جونگ کوک میگذرونم چون رئیس فکر میکنه اون انقدر ادم خطرناکیه که اگه من فقط بتونم از پس اون بربیام خیلی کار کردم...
خواستم برم تو که چشمم به اتاق تاریک و خلوتش افتاد...دلم گرفت ذرهای امید تو وجود اون مرد نبود اما با این حال خیلی قوی بود که تا الان دووم آورده بود...
رو تخت دراز کشیده بود و آرنجش رو صورتش بود...
آستینش کمی از مچش بالاتر بود و من میتونستم تتو هاش رو ببینم...
خیلی خاص بودن ، نگاهمو از بازوش تا دستش کشیدم...
ولی خاصتر از اون ، دست های قوی و انگشت های کشیده و خوش فرمش بودن که وایب هاتی داشت...
بدنم داشت از این حجم از زیبایی تو این مرد گر میگرفت که چشمم به صورتش افتاد که زیر دستش پنهان بود...
پس کمی خم شدم تا زاویه فکشو ببینم...
تو ذهنم تحسینش میکردم که با صداش ترسیده از افکارم بیرون اومدم
_ اوووی نخوریمون دکتر کوچولو بسه انقدر پسر مردمو دید نزن
+ چی..چی، کی من؟ نه بابا من من داشتم زیر تختو نگاه میکردم
میتونستم شیطونی رو از نگاهش بخونم...
_ اره بابا اون زیر دارن نذری میدن
قهقهه ی بلندی زد که باعث شد خجالت بکشم
افکارم رو مرور کردم ، خودم از فکرایی که در مورد این پسر کردم متعجب شدم و این باعث شد بیشتر خجالت بکشم...
وای کم مونده عاشق یه دیوونه بشم...خدایا
_ نمیدونستم قابلیت لبو شدن هم داری
فکر کنم اونم متوجه شده بود
سعی کردم بحثو عوض کنم ،
+ اصن اینجا چرا انقدر تاریکه ، بابا آدم دلش میگیره
رفتم سمت پرده ها و تا آخر بازش کردم
+ نگاه کن بیرون چقدر قشنگه بلند شو بریم تو حیاط قدم بزنیم
همونطور که داشت پتو رو خودش مینداخت مخالفت کرد
+ بابا میگم بلند شو دیگه وگرنه انقدر قلقلکت میدم تا خواب از سرت بپره
_ خب بیا بده*بیتفاوت*
+ خودت خواستی
رفتم سمتشو سعی کردم قلقلکش بدم...اما بیفایده بود ، انگار حسابی ضایع شدم ، خواستم برم عقب که مچ دستمو به سمت خودش کشید و من روی تخت و رو بغلش پهن شدم...فاصله ی من با صورتش حتی از میلی متر هم کمتر بود ، ترسیده بودم اما چشمام تو یه لحظه وراندازش کردن ، تمام اجزای صورتش زیبا بودن خیلی زیبا
با پوزخند ترسناکی بهم خیره شد...
_ زیاد خودتو خسته نکن دکتر کوچولو اینکارا رو من اثر نداره*بم و خمار*
#فیککوک
#پارت۳
*نویسنده*
کوک اصلا انتظار این حرکت رو نداشت...
این دختر نه داد و بیداد راه انداخت و نه تهدیدش کرد ، اون مثل بقیه ی روانپزشک هایی که تا حالا داشت نبود....
جنس بغل این دکتر کوچولو از چی بود که انقدر دیوانهی قصه ی ما رو درگیر خودش کرده بود...
+ ش...شاید هیچوقت نتونم کامل شرایطتو بفهمم و درکت کنم، اما بهت قول میدم دیگه نزارم ناراحت باشی و سختی بکشی
این دختر چی داشت میگفت؟کوک نمیفهمید.
نمی فهمید ، اون به دکترای بی عصابی عادت داشت که فکر میکرد باید یه تیمارستان برای خودشون بسازن
هیچ کس تا حالا اینطور بغلش نکرده، بغل اون دکتر کوچولو به کوک حس...اون نمیتونست یعنی بلد نبود توصیفش کنه اما قلب مثله سنگش حس میکرد تو بغلش آرامش داره...
اما نمی تونست و نمی خواست که قبول کنه...
دخترک رو از بغلش پس زد...
به چشمای دختر خیره شد و سعی کرد خودشو عصبانی نشون بده اما انگار موفق نبود چون دختر لبخند ملیحی بهش زد
+ دوباره میبینمت ، دیگه قراره منو زیاد ببینی
و از اتاق رفت بیرون و کوک رو با انبوهی از احساسات ناشناختهاش تنها گذاشت...
*چندروز بعد*
*ا.ت*
نگاهمو به تابلوی بالا سرم دادم ، تیمارستان جانگ بیول
هرروز گذرم به اینجا میوفتاد با آدمای عجیب و غریبش، آدمایی که تو نگاه مردم عادی دیوونه بودن اما به نظر من فقط آدمایی بودن که از این دنیا ی بیرحم زخم های بزرگتری خورده بودن و مردمم نمی تونستن درکشون کنن و به راحتی بهشون انگ دیوونگی میزنن...
وارد شدم ، خوشحال بودم ، این روزا بیشتر ساعات کاریم رو با جونگ کوک میگذرونم چون رئیس فکر میکنه اون انقدر ادم خطرناکیه که اگه من فقط بتونم از پس اون بربیام خیلی کار کردم...
خواستم برم تو که چشمم به اتاق تاریک و خلوتش افتاد...دلم گرفت ذرهای امید تو وجود اون مرد نبود اما با این حال خیلی قوی بود که تا الان دووم آورده بود...
رو تخت دراز کشیده بود و آرنجش رو صورتش بود...
آستینش کمی از مچش بالاتر بود و من میتونستم تتو هاش رو ببینم...
خیلی خاص بودن ، نگاهمو از بازوش تا دستش کشیدم...
ولی خاصتر از اون ، دست های قوی و انگشت های کشیده و خوش فرمش بودن که وایب هاتی داشت...
بدنم داشت از این حجم از زیبایی تو این مرد گر میگرفت که چشمم به صورتش افتاد که زیر دستش پنهان بود...
پس کمی خم شدم تا زاویه فکشو ببینم...
تو ذهنم تحسینش میکردم که با صداش ترسیده از افکارم بیرون اومدم
_ اوووی نخوریمون دکتر کوچولو بسه انقدر پسر مردمو دید نزن
+ چی..چی، کی من؟ نه بابا من من داشتم زیر تختو نگاه میکردم
میتونستم شیطونی رو از نگاهش بخونم...
_ اره بابا اون زیر دارن نذری میدن
قهقهه ی بلندی زد که باعث شد خجالت بکشم
افکارم رو مرور کردم ، خودم از فکرایی که در مورد این پسر کردم متعجب شدم و این باعث شد بیشتر خجالت بکشم...
وای کم مونده عاشق یه دیوونه بشم...خدایا
_ نمیدونستم قابلیت لبو شدن هم داری
فکر کنم اونم متوجه شده بود
سعی کردم بحثو عوض کنم ،
+ اصن اینجا چرا انقدر تاریکه ، بابا آدم دلش میگیره
رفتم سمت پرده ها و تا آخر بازش کردم
+ نگاه کن بیرون چقدر قشنگه بلند شو بریم تو حیاط قدم بزنیم
همونطور که داشت پتو رو خودش مینداخت مخالفت کرد
+ بابا میگم بلند شو دیگه وگرنه انقدر قلقلکت میدم تا خواب از سرت بپره
_ خب بیا بده*بیتفاوت*
+ خودت خواستی
رفتم سمتشو سعی کردم قلقلکش بدم...اما بیفایده بود ، انگار حسابی ضایع شدم ، خواستم برم عقب که مچ دستمو به سمت خودش کشید و من روی تخت و رو بغلش پهن شدم...فاصله ی من با صورتش حتی از میلی متر هم کمتر بود ، ترسیده بودم اما چشمام تو یه لحظه وراندازش کردن ، تمام اجزای صورتش زیبا بودن خیلی زیبا
با پوزخند ترسناکی بهم خیره شد...
_ زیاد خودتو خسته نکن دکتر کوچولو اینکارا رو من اثر نداره*بم و خمار*
۴.۰k
۰۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.