فیک( هنوزم دوست دارم ) پارت ۳
فیک( هنوزم دوست دارم ) پارت ۳
ا.ت ویو
که خانم چانگ اومد...بالا سرم وایستاد و گفت...
خانم چانگ: کارآموز چوی...
برگه های ک دستش بود و رو میز گذاشت و دوباره گفت
خانم چانگ: اینارو بخون و بعدش خلاصه واسم بیارش..
ا.ت: چشم...
رفت...و چند دقیقه بعد رفت کنار جونگکوک به اونم چندتا برگه داد...
برگه هارو نگاه کردم بیشتر از ۱۰تا بود...و متن هاش خیلی طولانی بود...اگه من تمومی اینو بخونم شب میشه...
شروع کردم به خوندنش....
زمان خوردن ناهار نرفتم...چون باید اینارو تموم میکردم اما جونگکوک رفت...عجب...یا شاید کار اون آسونتره..ک راحت میره ناهار میخوره...سرم درد میکرد.
سرمو به صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم...ک صدا پا نزديکم اومد.....چشمامو باز کردم..جونگکوک بود با یه فنجون قهوه اومده بود...فنجون و رو میز کارم گذاشت و گفت..
جونگکوک: یه دقیقه استراحت کن و این قهوه رو بنوش تا حالت بهتره شه...
ا.ت: ممنون...
کمی ازش نوشیدم قهوه با طعم ک دوس دارم بود...تلخ...تعجب کردم..چون بجز مامان بابام و اکسم کسی نمیدونست..
جونگکوک: خوشت نیومد..
ا.ت: نه نه...خیلی خوبه..اما تو ازکجا میدونستی من قهوه تلخ دوس دارم...
جونگکوک: خب...همنجوری آوردم....
ا.ت: باشه...
جونگکوک رفت و تو جاش نشست...منم دوباره شروع کردم به تموم کردن کارم.....
مشغول کارم بودم ک دیدم یکی یکی همه آماده شدن واسه رفتن..به ساعت گوشیم نگاهِ انداختم ساعت ۴و ۵۰ بود...دیر وقته..اما من هنوزم کارمو تموم نکردم جونگکوک از رو صندلیش بلند شد و به سمتم خانم چانگ رفت و چندتا برگه بهش داد ک فهمیدم کارشو تموم کرده.
فقط یه برگه مونده بود، باید سریع تمومش کنم از صبح که چیزی نخوردم خیلی گشنمه.
یه سایه دیدم نگاه کردم جونگکوک بود
جونگکوک: تموم نکردی.
ا.ت: نه کمی مونده.
جونگکوک: پس اینجا منتظر میمونم.
ا.ت: نه برو لازم به زحمت شما نیس.
جونگکوک: زحمت چی.
ا.ت: نه برو کارم خیلی مونده..
جونگکوک: اما الان ک گفتی کم مونده.
ا.ت: خب دروغ گفتم....من تا اینارو تموم کنم دیر میشه..تو برو.
جونگکوک: باشه چقد اسرا میکنی.
بعدی خداحافظی رفت..
چند دقیقه ای گذشت ک کارم تموم شد بعدی برداشتن کتمو از رو صندلی و برگه ها بلند شدم...و برگه هارو به خانم چانگ دادم و بعدی خداحافظی از اونجا بیرون شدم...
دم در کتمو تنم کردم..هوا بارونی بود و سرد.....
قدم اول و برنداشته بودم ک صدا بوق ماشین اومد...نگاه کردم....جونگکوک بود...
دوباره بوق زد ...رفتم سمتش...گفت..
جونگکوک: سوار شو...
ا.ت: تو اینجا...نکنه منتظر من بودی...
جونگکوک: خب آره...
ا.ت: اما چرا...
جونگکوک: هیچی همنجوری...
ا.ت: پس برو...
جونگکوک: خب سوار شو..
ا.ت: من با بس میرم...
جونگکوک: ماشین و راننده آماده بعدش تو با بس میری....زود باش سوار شو
ا.ت: باشه...
اشتباه املایی بود معذرت 🤍⚘
ا.ت ویو
که خانم چانگ اومد...بالا سرم وایستاد و گفت...
خانم چانگ: کارآموز چوی...
برگه های ک دستش بود و رو میز گذاشت و دوباره گفت
خانم چانگ: اینارو بخون و بعدش خلاصه واسم بیارش..
ا.ت: چشم...
رفت...و چند دقیقه بعد رفت کنار جونگکوک به اونم چندتا برگه داد...
برگه هارو نگاه کردم بیشتر از ۱۰تا بود...و متن هاش خیلی طولانی بود...اگه من تمومی اینو بخونم شب میشه...
شروع کردم به خوندنش....
زمان خوردن ناهار نرفتم...چون باید اینارو تموم میکردم اما جونگکوک رفت...عجب...یا شاید کار اون آسونتره..ک راحت میره ناهار میخوره...سرم درد میکرد.
سرمو به صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم...ک صدا پا نزديکم اومد.....چشمامو باز کردم..جونگکوک بود با یه فنجون قهوه اومده بود...فنجون و رو میز کارم گذاشت و گفت..
جونگکوک: یه دقیقه استراحت کن و این قهوه رو بنوش تا حالت بهتره شه...
ا.ت: ممنون...
کمی ازش نوشیدم قهوه با طعم ک دوس دارم بود...تلخ...تعجب کردم..چون بجز مامان بابام و اکسم کسی نمیدونست..
جونگکوک: خوشت نیومد..
ا.ت: نه نه...خیلی خوبه..اما تو ازکجا میدونستی من قهوه تلخ دوس دارم...
جونگکوک: خب...همنجوری آوردم....
ا.ت: باشه...
جونگکوک رفت و تو جاش نشست...منم دوباره شروع کردم به تموم کردن کارم.....
مشغول کارم بودم ک دیدم یکی یکی همه آماده شدن واسه رفتن..به ساعت گوشیم نگاهِ انداختم ساعت ۴و ۵۰ بود...دیر وقته..اما من هنوزم کارمو تموم نکردم جونگکوک از رو صندلیش بلند شد و به سمتم خانم چانگ رفت و چندتا برگه بهش داد ک فهمیدم کارشو تموم کرده.
فقط یه برگه مونده بود، باید سریع تمومش کنم از صبح که چیزی نخوردم خیلی گشنمه.
یه سایه دیدم نگاه کردم جونگکوک بود
جونگکوک: تموم نکردی.
ا.ت: نه کمی مونده.
جونگکوک: پس اینجا منتظر میمونم.
ا.ت: نه برو لازم به زحمت شما نیس.
جونگکوک: زحمت چی.
ا.ت: نه برو کارم خیلی مونده..
جونگکوک: اما الان ک گفتی کم مونده.
ا.ت: خب دروغ گفتم....من تا اینارو تموم کنم دیر میشه..تو برو.
جونگکوک: باشه چقد اسرا میکنی.
بعدی خداحافظی رفت..
چند دقیقه ای گذشت ک کارم تموم شد بعدی برداشتن کتمو از رو صندلی و برگه ها بلند شدم...و برگه هارو به خانم چانگ دادم و بعدی خداحافظی از اونجا بیرون شدم...
دم در کتمو تنم کردم..هوا بارونی بود و سرد.....
قدم اول و برنداشته بودم ک صدا بوق ماشین اومد...نگاه کردم....جونگکوک بود...
دوباره بوق زد ...رفتم سمتش...گفت..
جونگکوک: سوار شو...
ا.ت: تو اینجا...نکنه منتظر من بودی...
جونگکوک: خب آره...
ا.ت: اما چرا...
جونگکوک: هیچی همنجوری...
ا.ت: پس برو...
جونگکوک: خب سوار شو..
ا.ت: من با بس میرم...
جونگکوک: ماشین و راننده آماده بعدش تو با بس میری....زود باش سوار شو
ا.ت: باشه...
اشتباه املایی بود معذرت 🤍⚘
۹.۲k
۱۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.