وانشات
#کوکمین
به سرعت از راه میانبری که توی جنگل پیدا کرده بود میگذشت. نباید کسی از اهالی شهر که دنبالش بودن بهش میرسیدن و چیزی که دزدیده بود رو ازش میگرفتن.
خوب از مجازاتی که گریبانگیرش میشد خبر داشت و اصلاً دوست نداشت گیر بیوفته.
جونگکوک با نفسنفسی که میزد به پشت سرش نگاهی انداخت و با ندیدن کسی سرعتش رو کمتر کرد. آهسته به سمت رودخانهی وسط جنگل مسیرش رو کج کرد تا آبی به سر و روش بزنه و یکم استراحت کنه.
با رسیدنش به اون آب روان زلال، روی زانوهاش نشست و دستهاش رو کنار هم گذاشت تا پر از آب کنه که صدای پایی که چمنها رو له میکرد شنید.
این موقع عصر که تا ساعتی دیگر جنگل توی تاریکی فرو میرفت، هیچ احمقی جز خودش توی جنگل نمیومد؛ اما انگار یه مهمون جدید داشت که باید دست به سرش میکرد.
با برگردوندن سرش پسر مو نارنجیای رو دید که تیری رو توی کمانش جا داده بود تا اگر لازم شد سریع زه رو بکشه و شلیک کنه. با تعجب ازش پرسید:
"هی! تو دیگه کی هستی؟"
نگاه پسر مصممتر شد و محکمتر کمانش رو توی دست گرفت و گفت:
"همونی که چندروز پیش گردنبندش رو دزدیدی. بالأخره تونستم پیدات کنم و گیرت بندازم. اون خیلی برام ارزشمنده. پسش بده تا شلیک نکردم."
"من علاقهای به حرفزدن دربارهی یه دزد الدنگ رو ندارم؛ فقط زود باش! اون گردنبند رو بهم بده و بگو چی میخوای."
جونگکوک که گارد قوی پسر رو دید و اینکه بهش اعتمادی نداره، تصمیم گرفت همونجا روی تخته سنگی بنشینه و حرفش رو بزنه.
"میخوام دوستم باشی. تا به حال کسی رو نداشتم که براش مهم باشم. بذار گهگاهی توی همین جنگل همدیگه رو ببینیم و من توی سومین دیدارمون بهت گردنبندت رو پس میدم. چطوره؟"
جیمین کمی فکر کرد، با توجه به خواستهی پسر، میتونست بعد از گرفتن گردنبندش جیم بزنه و کلاً پیداش نشه؛ پس قبول کردنش چیزی ازش کم نمیکرد.
تیر و کمانش رو پایین آورد و به سمت پسر حرکت کرد؛ دستش رو دراز کرد تا بهش دست بده که علامت کوچیکی رو روی مچ دست دراز شدهی جونگکوک دید و همین باعث پاپس کشیدنش شد. با لکنتی که ناخودآگاه سراغش اومده بود گفت:
"ام-امکان نداره تو جزو اونها باشی!"
به سرعت از راه میانبری که توی جنگل پیدا کرده بود میگذشت. نباید کسی از اهالی شهر که دنبالش بودن بهش میرسیدن و چیزی که دزدیده بود رو ازش میگرفتن.
خوب از مجازاتی که گریبانگیرش میشد خبر داشت و اصلاً دوست نداشت گیر بیوفته.
جونگکوک با نفسنفسی که میزد به پشت سرش نگاهی انداخت و با ندیدن کسی سرعتش رو کمتر کرد. آهسته به سمت رودخانهی وسط جنگل مسیرش رو کج کرد تا آبی به سر و روش بزنه و یکم استراحت کنه.
با رسیدنش به اون آب روان زلال، روی زانوهاش نشست و دستهاش رو کنار هم گذاشت تا پر از آب کنه که صدای پایی که چمنها رو له میکرد شنید.
این موقع عصر که تا ساعتی دیگر جنگل توی تاریکی فرو میرفت، هیچ احمقی جز خودش توی جنگل نمیومد؛ اما انگار یه مهمون جدید داشت که باید دست به سرش میکرد.
با برگردوندن سرش پسر مو نارنجیای رو دید که تیری رو توی کمانش جا داده بود تا اگر لازم شد سریع زه رو بکشه و شلیک کنه. با تعجب ازش پرسید:
"هی! تو دیگه کی هستی؟"
نگاه پسر مصممتر شد و محکمتر کمانش رو توی دست گرفت و گفت:
"همونی که چندروز پیش گردنبندش رو دزدیدی. بالأخره تونستم پیدات کنم و گیرت بندازم. اون خیلی برام ارزشمنده. پسش بده تا شلیک نکردم."
"من علاقهای به حرفزدن دربارهی یه دزد الدنگ رو ندارم؛ فقط زود باش! اون گردنبند رو بهم بده و بگو چی میخوای."
جونگکوک که گارد قوی پسر رو دید و اینکه بهش اعتمادی نداره، تصمیم گرفت همونجا روی تخته سنگی بنشینه و حرفش رو بزنه.
"میخوام دوستم باشی. تا به حال کسی رو نداشتم که براش مهم باشم. بذار گهگاهی توی همین جنگل همدیگه رو ببینیم و من توی سومین دیدارمون بهت گردنبندت رو پس میدم. چطوره؟"
جیمین کمی فکر کرد، با توجه به خواستهی پسر، میتونست بعد از گرفتن گردنبندش جیم بزنه و کلاً پیداش نشه؛ پس قبول کردنش چیزی ازش کم نمیکرد.
تیر و کمانش رو پایین آورد و به سمت پسر حرکت کرد؛ دستش رو دراز کرد تا بهش دست بده که علامت کوچیکی رو روی مچ دست دراز شدهی جونگکوک دید و همین باعث پاپس کشیدنش شد. با لکنتی که ناخودآگاه سراغش اومده بود گفت:
"ام-امکان نداره تو جزو اونها باشی!"
۱.۶k
۱۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.