چند پارتی جنی و تهیونگ پارت ۶
تهیونگ یه ابروشو بالا انداخت.
به خودم اومدن و گفتم:
جنی: آها! نه بابا هیچی.
تهیونگ: چی هیچی؟.....بوی سوختگی نمیاد؟
جنی: واییییییییییی پنکیک!
دوییدم و رفتم سمت ماهیتابه ی رو ی گاز.
(در تمام فیکای من باید حتما جنی یه چیزی رو سوزونده باشه^^)
سریع خاموشش کردم.
کامل نسوخته بود.
تهیونگ دستبه سینه اومد سمتم.
تهیونگ: خسته نباشی! فقط توی همین ده دقیقه دو بار گند زدی. خدا میدونه چه بلایی سر من قراره بیاری!
جنی: هی...اونا فقط اتفاق بودن.
تهیونگ: منم میتونم کلی بلا سرت بیارم و بگم که فقط اتفاق بوده!*آروم و خونسرد*
ترسیده بودم چشمم به ظرف پنکیک خورد و اونو دستم گرفتم و گفتم:
جنی: من فقط یکیشو سوزوندم!*کیوت لبخند*
#تهیونگ
با اون حرکت کیوتش واقعا دلم خواست بخورمش. وای چی دادم میگم؟
انگار یکی دیگه داشت کنترولم میکرد. بدون اینکه حواسم باشه چشامو بستم و بوسه ی کوتاهی رو لباش کاشتم.
اونم متعجب فقط به من نگاه کرد.
جنی: چرا اون کارو کردی؟
تهیونگ:.....بیا بریم صب.....
جنی: گفتم چرا اون کارو کردی؟
تهیونگ: چون دوست داشتم!
جنی:*هه*
#جنی
نشست سر میز منم وایسادم پشت سرش.
لیوان آبمیوه دستم بود. بدون اینکه بفهمه که پشت سرشم اونو خالی کردم روی سرش.
تهیونگ: چه غلطی داری میکنی؟*داد*
جنی: منم دوست داشتم.*لبخند*
تهیونگ: یَک دوست داشتی بهت نشون بدم که مرغای آسمون برات گریه کننننن!!!!
دویید دنبالم و منم فرار کردم.
تا اینکه دیگه دستمو گرفت و منو چسبوند به دیوار و مچ دستمو محکم گرفت.
بعد با بوسه های پشت سر همش روی لبام منو وسوسه کرد.
جنی: هییی!
تهیونگ: منم دوست دارم! اون قدر این کارو انجام میدم که تو هم خوشت بیاد!*با صدای بم*
بدون اختیار این دفعه من بودم که بوسه رو شروع کردم و آروم خودمو عقب کشیدم.
جنی: منم این کارو دوست دارم!
تهیونگ: کدوم؟ بازی با دل من؟
جنی: چی؟
تهیونگ: عاشقتم.
وبعد دوباره لبش رو آروم روی لبم گذاشتم. منم به طور عجیبی باهاش همکاری کردم.
بعد از چند مین وقتی نفس کم آوردیم، از هم جدا شدیم.
به صورتم نگاه میکرد و نفس نفس میزد.
تهیونگ: تو...تو...
دستمو جلوی لبش گرفتم.
جنی: هیشششش. آروم باش. اول نفس بکش.*جمله ی آخر با لبخند*
تهیونگ بعد از ده ثانیه لب زد.
تهیونگ: چرا یهو باید از کسی که حتی یه بار هم بهش فکر نکردم یه دفعه بشه زنم....و بعدش رفتار و اخلاقمو تغییر بده و یه ازدواج اجباری تبدیل بشه به عشق واقعی برام? چرا انقدر کیوتی؟ انقدر خوشگل و مهربون؟
جنی: چون نیمه ی گمشدمو عاشق خودم کنم که شد.
خندش گرفت و دستی به موهاش کشید.
جنی: هی باموهات اون طوری نکن!*کیوت*
تهیونگ: چرا؟
جنی: چون قلبمو آتیش میزنه!
تهیونگ صورتشو بهم نزدیک کرد و گفت:
تهیونگ: الان میخوای دیوونم کنی؟
جنی: نریم صبحونه؟
بغلم کرد و با هم به سمت.....
به خودم اومدن و گفتم:
جنی: آها! نه بابا هیچی.
تهیونگ: چی هیچی؟.....بوی سوختگی نمیاد؟
جنی: واییییییییییی پنکیک!
دوییدم و رفتم سمت ماهیتابه ی رو ی گاز.
(در تمام فیکای من باید حتما جنی یه چیزی رو سوزونده باشه^^)
سریع خاموشش کردم.
کامل نسوخته بود.
تهیونگ دستبه سینه اومد سمتم.
تهیونگ: خسته نباشی! فقط توی همین ده دقیقه دو بار گند زدی. خدا میدونه چه بلایی سر من قراره بیاری!
جنی: هی...اونا فقط اتفاق بودن.
تهیونگ: منم میتونم کلی بلا سرت بیارم و بگم که فقط اتفاق بوده!*آروم و خونسرد*
ترسیده بودم چشمم به ظرف پنکیک خورد و اونو دستم گرفتم و گفتم:
جنی: من فقط یکیشو سوزوندم!*کیوت لبخند*
#تهیونگ
با اون حرکت کیوتش واقعا دلم خواست بخورمش. وای چی دادم میگم؟
انگار یکی دیگه داشت کنترولم میکرد. بدون اینکه حواسم باشه چشامو بستم و بوسه ی کوتاهی رو لباش کاشتم.
اونم متعجب فقط به من نگاه کرد.
جنی: چرا اون کارو کردی؟
تهیونگ:.....بیا بریم صب.....
جنی: گفتم چرا اون کارو کردی؟
تهیونگ: چون دوست داشتم!
جنی:*هه*
#جنی
نشست سر میز منم وایسادم پشت سرش.
لیوان آبمیوه دستم بود. بدون اینکه بفهمه که پشت سرشم اونو خالی کردم روی سرش.
تهیونگ: چه غلطی داری میکنی؟*داد*
جنی: منم دوست داشتم.*لبخند*
تهیونگ: یَک دوست داشتی بهت نشون بدم که مرغای آسمون برات گریه کننننن!!!!
دویید دنبالم و منم فرار کردم.
تا اینکه دیگه دستمو گرفت و منو چسبوند به دیوار و مچ دستمو محکم گرفت.
بعد با بوسه های پشت سر همش روی لبام منو وسوسه کرد.
جنی: هییی!
تهیونگ: منم دوست دارم! اون قدر این کارو انجام میدم که تو هم خوشت بیاد!*با صدای بم*
بدون اختیار این دفعه من بودم که بوسه رو شروع کردم و آروم خودمو عقب کشیدم.
جنی: منم این کارو دوست دارم!
تهیونگ: کدوم؟ بازی با دل من؟
جنی: چی؟
تهیونگ: عاشقتم.
وبعد دوباره لبش رو آروم روی لبم گذاشتم. منم به طور عجیبی باهاش همکاری کردم.
بعد از چند مین وقتی نفس کم آوردیم، از هم جدا شدیم.
به صورتم نگاه میکرد و نفس نفس میزد.
تهیونگ: تو...تو...
دستمو جلوی لبش گرفتم.
جنی: هیشششش. آروم باش. اول نفس بکش.*جمله ی آخر با لبخند*
تهیونگ بعد از ده ثانیه لب زد.
تهیونگ: چرا یهو باید از کسی که حتی یه بار هم بهش فکر نکردم یه دفعه بشه زنم....و بعدش رفتار و اخلاقمو تغییر بده و یه ازدواج اجباری تبدیل بشه به عشق واقعی برام? چرا انقدر کیوتی؟ انقدر خوشگل و مهربون؟
جنی: چون نیمه ی گمشدمو عاشق خودم کنم که شد.
خندش گرفت و دستی به موهاش کشید.
جنی: هی باموهات اون طوری نکن!*کیوت*
تهیونگ: چرا؟
جنی: چون قلبمو آتیش میزنه!
تهیونگ صورتشو بهم نزدیک کرد و گفت:
تهیونگ: الان میخوای دیوونم کنی؟
جنی: نریم صبحونه؟
بغلم کرد و با هم به سمت.....
۹.۴k
۱۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.