مافیای جذاب من پارت ۶۳
سوجین: خیلیخب.....نسبتتون با افسر جنی چیه؟
لیسا: ما با هم دوستیم.
سوجین: اون دو خانم دیگه چی؟
لیسا: همه دوستیم.....ولی اونی که از هممون بزرگتر بود، خواهر شوهرم هست.....
سوجین: خب......شما از اینکه چرا افسر کیم با خواهرشون بهطور ناگهانی پنهون شدن خبر داشتین؟
لیسا: در موردش باهامون حرف نزدن....
سوجین: یعنی ازشون نپرسیدین؟
لیسا: چرا ولی بهم نگفتن....
سوجین: خانم من اصلا دوست ندارم شما با این وضعیتتون امشب رو توی بازداشتگاه بگذرونین.....لطفا باهامون همکاری کنین...
لیسا: ای بابا! میگم نمیدونم دیگه!*داد*
سوجین: (○×○).....آااا.....اوکی....
#رزی
خیلی استرس داشتم..... با انگشتام ور میرفتم که در باز شد.
یه مرده وارد اتاق شد....
بهم سلام کرد. منم در جواب بهش سلام کردم.
- خب خانم کیم رزی.....لطفا که درست و دقیق به ما همهچیز رو بگین و باهامون همکاری کنید.
رزی: اوکی.
- توی این هفته ی اخیر، شما به طور کل غیب شدید. جوری که حتی کمپانیتون هم ازتون هیییچ خبری نداشته.....دقیقا کجا بودین؟
رزی:...........
رزی: فقط.....فقط حالم.......خوب...نبود.
- <(•_-)> از لحاظ قانونی هیچ دلیلی برای اینکه به کامیون خبر بدید و گوشیتون رو خاموش کنید و از خونتون فرار کنید نداشتین....
رزی: اولش من و خواهرم دزدیده شدیم....ولی فرار کردیم و چند وقت به دوستامون پناه بردیم...همین.
- همین?
رزی: من دارم حقیقت رو میگم....
- تموم این چیزایی که گفتید رو با جزئیات توی این برگه بنویسید.
شروع کردم به نوشتن. جوری که خودمم باورم شدهبود همه چیزش.
#جیسو
نمیتونستم درک کنم که چرا این طوری شده....الان تمام فکرم پیش جیناس.
چشمامو با سرعت تکون میدادم. من که کاری نکردم. جنیورزیوحتیلیسا هم کاری نکردن....
پارت بعدی:
۲۵ لایک
۳۰ کامنت
لیسا: ما با هم دوستیم.
سوجین: اون دو خانم دیگه چی؟
لیسا: همه دوستیم.....ولی اونی که از هممون بزرگتر بود، خواهر شوهرم هست.....
سوجین: خب......شما از اینکه چرا افسر کیم با خواهرشون بهطور ناگهانی پنهون شدن خبر داشتین؟
لیسا: در موردش باهامون حرف نزدن....
سوجین: یعنی ازشون نپرسیدین؟
لیسا: چرا ولی بهم نگفتن....
سوجین: خانم من اصلا دوست ندارم شما با این وضعیتتون امشب رو توی بازداشتگاه بگذرونین.....لطفا باهامون همکاری کنین...
لیسا: ای بابا! میگم نمیدونم دیگه!*داد*
سوجین: (○×○).....آااا.....اوکی....
#رزی
خیلی استرس داشتم..... با انگشتام ور میرفتم که در باز شد.
یه مرده وارد اتاق شد....
بهم سلام کرد. منم در جواب بهش سلام کردم.
- خب خانم کیم رزی.....لطفا که درست و دقیق به ما همهچیز رو بگین و باهامون همکاری کنید.
رزی: اوکی.
- توی این هفته ی اخیر، شما به طور کل غیب شدید. جوری که حتی کمپانیتون هم ازتون هیییچ خبری نداشته.....دقیقا کجا بودین؟
رزی:...........
رزی: فقط.....فقط حالم.......خوب...نبود.
- <(•_-)> از لحاظ قانونی هیچ دلیلی برای اینکه به کامیون خبر بدید و گوشیتون رو خاموش کنید و از خونتون فرار کنید نداشتین....
رزی: اولش من و خواهرم دزدیده شدیم....ولی فرار کردیم و چند وقت به دوستامون پناه بردیم...همین.
- همین?
رزی: من دارم حقیقت رو میگم....
- تموم این چیزایی که گفتید رو با جزئیات توی این برگه بنویسید.
شروع کردم به نوشتن. جوری که خودمم باورم شدهبود همه چیزش.
#جیسو
نمیتونستم درک کنم که چرا این طوری شده....الان تمام فکرم پیش جیناس.
چشمامو با سرعت تکون میدادم. من که کاری نکردم. جنیورزیوحتیلیسا هم کاری نکردن....
پارت بعدی:
۲۵ لایک
۳۰ کامنت
۱۰.۱k
۱۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.