گل ارکیده
part ⁷
فلش بک به یک ماه پیش
با تقه ای که به در خورد از خواب پریدم صدای مامانم از پشت در میومد
سوهی :ات میتونم بیام تو ؟
سریع بلنر شدمو خودمو جمع و جور کردم با صدایی که از ته چاه میومد لب زدم
ات : بیا
مامان در اتاقمو باز کرد و اومد تو و در اتاقو بست نشستم رو تخت مامانم اومد پیشم نشست
دستامو تو دستاش گرفت و بعم نگاه کرد سرمو انداختم پایین جرئت این که تو چشماش نگاه کنمو نداشتم خیلی خجالت میکشیدم که اونطوری باهاش حرف زدم این حق مامانم نبود
با صدایی خوش نواش که مهربونی توش موج میزد شروع کرد به صحبت
سوهی : دختر قشنگم ببینمت چرا سرتو انداختی پایین
وقتی از طرف من جوابی نشنید ادامه داد
سوهی : عروسک مامان میدونی که من همیشه تورو از جونمم بیشتر میخوام عشق من نسبت به تو وصف نشدنیه
بلاخره لب هامو از هم فاصله دادم
ات : میدونم من معذرت میخوام نباید باهات اونجوری حرف میزدم ولی ولی
نتونستم جلو خودمو بگیرمو بقبه حرفامو با هق هق ادامه دادم
ات : ولی حق من نبود که زیر دست اون شکنجه شم اون دیدنش برام عذابه
بقیه حرفم با فرورفتن تو آغوش مامان قط شد
فقط گریه کردم تا آورم شم بغلش پر از مهر و محبته بهم آرامشو القا می کنه دستاشو روی سرم به صورت نوازش وار حرکت داد و تنها حرفی که بهم میزد این بود
سوهی : حق با توئه گریه کن تا آروم شی مامان همیشه اینجاس تا به حرفات گوش بده یادت باشه همیشه یه نفر اینجاس تا تو بقلش گریه کنی
با حرفاش گریه هام اوج گرفت
نمیدونم چقد تو بغلش گریه کردم که آخر آروم شدم اما هنوزم دلم نمی خواست از بغلش بیام بیرون انگار قراره این بغل ها ازم گرفته بشه
با صدای در نگاهم از روی پارکت های کف اتاق به در اتاق کشیده شد
آجوما بود
آجوما : سوهی خانم آقا تشریف آوردن
سوهی : باشه آجوما ممنون که خبر دادی
آجوما از اتاق خارج شد از بقل مامان بیرون اومدم مامان به صورتم نگاه کرد و بوسه پر مهری روی پیشونیم گذاشت و از روی تخت بلند شد
سوهی : من میرم پایین توهم بیا تا شام بخوریم صورتتو بشور میدونی بابات روی اشکات حساسه بفهمه گریه کردی با من دعوا میکنع
تک خنده ای کرد که باعث شد خنده کوچیکی روی لبهام شکل بگیره
مامان هم از اتاق خارج شد بازم تنها شدم و به آغوش فکر های مضخرف درباره اون عوضی رفتم
ویو شب سر میز شام
تمام مدت با غذا بازی میکردم بابا هم مشکوک نگام میکرد
یوجین : ات چرا چیزی نمیخوری چیزی شده ؟
ات : نه فقط امروز یکم خسته شدم اشتها ندارم
یوجین : یعنی چی اشتها ندارم تو همیشه مث خرس به غذا ها حمله میکردی اگه بگم ناراحتی غذا نمی خوری که تو همیشه وقتی ناراحتی بیشتر از حد معمول غذامیخوردی این عادی نیس باید بریم پیش دکتر
ادامه کامنت
فالو ♡
امشب دوتا پارت دیگه میزارم براتون عشقام
فلش بک به یک ماه پیش
با تقه ای که به در خورد از خواب پریدم صدای مامانم از پشت در میومد
سوهی :ات میتونم بیام تو ؟
سریع بلنر شدمو خودمو جمع و جور کردم با صدایی که از ته چاه میومد لب زدم
ات : بیا
مامان در اتاقمو باز کرد و اومد تو و در اتاقو بست نشستم رو تخت مامانم اومد پیشم نشست
دستامو تو دستاش گرفت و بعم نگاه کرد سرمو انداختم پایین جرئت این که تو چشماش نگاه کنمو نداشتم خیلی خجالت میکشیدم که اونطوری باهاش حرف زدم این حق مامانم نبود
با صدایی خوش نواش که مهربونی توش موج میزد شروع کرد به صحبت
سوهی : دختر قشنگم ببینمت چرا سرتو انداختی پایین
وقتی از طرف من جوابی نشنید ادامه داد
سوهی : عروسک مامان میدونی که من همیشه تورو از جونمم بیشتر میخوام عشق من نسبت به تو وصف نشدنیه
بلاخره لب هامو از هم فاصله دادم
ات : میدونم من معذرت میخوام نباید باهات اونجوری حرف میزدم ولی ولی
نتونستم جلو خودمو بگیرمو بقبه حرفامو با هق هق ادامه دادم
ات : ولی حق من نبود که زیر دست اون شکنجه شم اون دیدنش برام عذابه
بقیه حرفم با فرورفتن تو آغوش مامان قط شد
فقط گریه کردم تا آورم شم بغلش پر از مهر و محبته بهم آرامشو القا می کنه دستاشو روی سرم به صورت نوازش وار حرکت داد و تنها حرفی که بهم میزد این بود
سوهی : حق با توئه گریه کن تا آروم شی مامان همیشه اینجاس تا به حرفات گوش بده یادت باشه همیشه یه نفر اینجاس تا تو بقلش گریه کنی
با حرفاش گریه هام اوج گرفت
نمیدونم چقد تو بغلش گریه کردم که آخر آروم شدم اما هنوزم دلم نمی خواست از بغلش بیام بیرون انگار قراره این بغل ها ازم گرفته بشه
با صدای در نگاهم از روی پارکت های کف اتاق به در اتاق کشیده شد
آجوما بود
آجوما : سوهی خانم آقا تشریف آوردن
سوهی : باشه آجوما ممنون که خبر دادی
آجوما از اتاق خارج شد از بقل مامان بیرون اومدم مامان به صورتم نگاه کرد و بوسه پر مهری روی پیشونیم گذاشت و از روی تخت بلند شد
سوهی : من میرم پایین توهم بیا تا شام بخوریم صورتتو بشور میدونی بابات روی اشکات حساسه بفهمه گریه کردی با من دعوا میکنع
تک خنده ای کرد که باعث شد خنده کوچیکی روی لبهام شکل بگیره
مامان هم از اتاق خارج شد بازم تنها شدم و به آغوش فکر های مضخرف درباره اون عوضی رفتم
ویو شب سر میز شام
تمام مدت با غذا بازی میکردم بابا هم مشکوک نگام میکرد
یوجین : ات چرا چیزی نمیخوری چیزی شده ؟
ات : نه فقط امروز یکم خسته شدم اشتها ندارم
یوجین : یعنی چی اشتها ندارم تو همیشه مث خرس به غذا ها حمله میکردی اگه بگم ناراحتی غذا نمی خوری که تو همیشه وقتی ناراحتی بیشتر از حد معمول غذامیخوردی این عادی نیس باید بریم پیش دکتر
ادامه کامنت
فالو ♡
امشب دوتا پارت دیگه میزارم براتون عشقام
۴.۶k
۱۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.