رمان دلربای کوچولوی من ✨🌜💖
رمان دلربای کوچولوی من ✨🌜💖
#Part_16
#Arsalan
بابا اومد و منو کنار زد و با داد رو به طوبا خانوم گفت
_زنگ بزن به دکتر،ارسلان اگه بلایی سرش بیاد...
+بدرک که میاد،فدای سرم بابا
دست هستی رو گرفتم و از اتاق بیرون رفتم بردمش پایین به طرف اتاق و درو از پشت بستم،روی تخت دراز کشیدم که هستی گفت:
--ارسلانم
+جانم
--دیشب...
+میشه راجبش حرف نزنی
--از این به بعد هر شب پیش اونی؟
+نه،حاملش کنم دیگه نمیرم(ب قول دیانا «بی حیا»😅)
--ایشالا ک بمیره(خفشوووو،زبونتو گاز یگیر دخترهی خیره سر)
روی تخت نیم خیز شدم و گفتم:
+ببین شیدا من تو این خونه باشم یا نباشم حق نداری باهاش بحث کنیی
--حتا وقتی بهم بی احترامی کرد؟
+به من بگو خودم به حسابش میرسم
آروم اومد کنارم خواید و سرشو گذاشت روی بازوم و خودشو بهم مالید و گفت:
--به اندازهی من کسی نمیتونه بهت حال بده مگه نه؟
سرمو تکون دادم و مثلا تایید کردم حرفشو ولی بی اختیار تن سفید و لاغر دیانا جلوی چشمام نقش بست از روی تخت بلندشدم که برم پیشش ببینم چطوره که هستی گفت:
--کجا میری؟
+برم ببینم زندس یا مرده؟
--مگه فرقی هم میکنه؟
+به یه بچهی هیفده ساله حسادت میکنی؟
چیزی نگفت منم از اتاق بیرون رفتم و به سمت اتاق نازگل حرکت کردم وارد اتاق شدم که دیدم دورش شلوغه و پدر با نگرانی نگاهش میکنه نزدیکتر شدم که دیدم تخت پر خونه فکر کردم خودکشی کرده نزدیکش شدم وگفتم:
+چ گوهی خوردی؟
_اون چه گوهی خورده یا تو چه گوهی خوردی؟
(دکتر)×خیلی خونریزی شده و باید منتقل بشه به بیمارستان
+چیکار کرده مگه با خودش؟.....
#ادامه_دارد
#Part_16
#Arsalan
بابا اومد و منو کنار زد و با داد رو به طوبا خانوم گفت
_زنگ بزن به دکتر،ارسلان اگه بلایی سرش بیاد...
+بدرک که میاد،فدای سرم بابا
دست هستی رو گرفتم و از اتاق بیرون رفتم بردمش پایین به طرف اتاق و درو از پشت بستم،روی تخت دراز کشیدم که هستی گفت:
--ارسلانم
+جانم
--دیشب...
+میشه راجبش حرف نزنی
--از این به بعد هر شب پیش اونی؟
+نه،حاملش کنم دیگه نمیرم(ب قول دیانا «بی حیا»😅)
--ایشالا ک بمیره(خفشوووو،زبونتو گاز یگیر دخترهی خیره سر)
روی تخت نیم خیز شدم و گفتم:
+ببین شیدا من تو این خونه باشم یا نباشم حق نداری باهاش بحث کنیی
--حتا وقتی بهم بی احترامی کرد؟
+به من بگو خودم به حسابش میرسم
آروم اومد کنارم خواید و سرشو گذاشت روی بازوم و خودشو بهم مالید و گفت:
--به اندازهی من کسی نمیتونه بهت حال بده مگه نه؟
سرمو تکون دادم و مثلا تایید کردم حرفشو ولی بی اختیار تن سفید و لاغر دیانا جلوی چشمام نقش بست از روی تخت بلندشدم که برم پیشش ببینم چطوره که هستی گفت:
--کجا میری؟
+برم ببینم زندس یا مرده؟
--مگه فرقی هم میکنه؟
+به یه بچهی هیفده ساله حسادت میکنی؟
چیزی نگفت منم از اتاق بیرون رفتم و به سمت اتاق نازگل حرکت کردم وارد اتاق شدم که دیدم دورش شلوغه و پدر با نگرانی نگاهش میکنه نزدیکتر شدم که دیدم تخت پر خونه فکر کردم خودکشی کرده نزدیکش شدم وگفتم:
+چ گوهی خوردی؟
_اون چه گوهی خورده یا تو چه گوهی خوردی؟
(دکتر)×خیلی خونریزی شده و باید منتقل بشه به بیمارستان
+چیکار کرده مگه با خودش؟.....
#ادامه_دارد
۴.۶k
۱۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.