رمان دلربای کوچولوی من ✨💖🌜
رمان دلربای کوچولوی من ✨💖🌜
#Part_15
#Diyana
ارسلان بلند شد و رفت بیرون،منم به همراه طوبا خانوم از پذیرایی خارج شدم و وارد اتاق بزرگی شدم.
طوبل خانوم گفت:
_دخترم برو توی حموم قشنگ خودتو بشور بعد از ناهار یه نفر میاد تا برای شب آمادت کنه.
+نیاز به کسی نیست این خانواده عزاداران زشته من بخوام خودمو آماده کنم میترسم بدتر آقا عصبی بشه.
_باشه پس قشنگ خودتو آماده کن میفهمی چی میگم یا قشنگ برات توضیح بدم؟
+نه میفهمم
_باشه دخترم لباس خواب توی اون کشو هست برای شب بپوشش الانم درو قفل کن و شب نیا بیرون برات غذا میارم باشه؟
+چشم
از اتاق رفت بیرون و منم رفتم سمت حموم
×پایان فلشبک×
#Arsalan
ماشینو توی پارکینگ پارک کردم و رفتم توی خونه که طوبا خانوم سریع اومد جلو و گفت:
--سلام آقا
+سلام چیزی شده؟
--آقا اردلان خان خیلی عصبانین هرچی هم در اتاقو میزنن صدایی از دختره نمیاد
از پله ها بالا رفتم و بابا و هستیو دیدم که جلوی در وایسادن
+چی شده؟
---پسرهی عوضی درو برای چی قفل کردی؟؟؟
+اتاق خودمه اختیارش هم دست خودمه
هستی گفت:
×عفریته این همه آقاجون صداش زد جواب نداد
---بازکن درو نکنه بلایی سر خودش آورده باشه
پوفی کشیدم و درو باز کردم و رفتم داخل که دیدم گوشه تخت خوابیده و لباس های من تنشه
×هه آقا جون بفرمایید گرفته راحت خوابیده
با عصبانیت به سمتش رفتم و دستشو گرفتم و محکم تکونش دادم که هیچ تکونی نخورد به لب های کوچولوی قرمزش نگاه کردم که به کبودی میزد:
+دیانا؟....دیانا؟
#ادامه_دارد
#Part_15
#Diyana
ارسلان بلند شد و رفت بیرون،منم به همراه طوبا خانوم از پذیرایی خارج شدم و وارد اتاق بزرگی شدم.
طوبل خانوم گفت:
_دخترم برو توی حموم قشنگ خودتو بشور بعد از ناهار یه نفر میاد تا برای شب آمادت کنه.
+نیاز به کسی نیست این خانواده عزاداران زشته من بخوام خودمو آماده کنم میترسم بدتر آقا عصبی بشه.
_باشه پس قشنگ خودتو آماده کن میفهمی چی میگم یا قشنگ برات توضیح بدم؟
+نه میفهمم
_باشه دخترم لباس خواب توی اون کشو هست برای شب بپوشش الانم درو قفل کن و شب نیا بیرون برات غذا میارم باشه؟
+چشم
از اتاق رفت بیرون و منم رفتم سمت حموم
×پایان فلشبک×
#Arsalan
ماشینو توی پارکینگ پارک کردم و رفتم توی خونه که طوبا خانوم سریع اومد جلو و گفت:
--سلام آقا
+سلام چیزی شده؟
--آقا اردلان خان خیلی عصبانین هرچی هم در اتاقو میزنن صدایی از دختره نمیاد
از پله ها بالا رفتم و بابا و هستیو دیدم که جلوی در وایسادن
+چی شده؟
---پسرهی عوضی درو برای چی قفل کردی؟؟؟
+اتاق خودمه اختیارش هم دست خودمه
هستی گفت:
×عفریته این همه آقاجون صداش زد جواب نداد
---بازکن درو نکنه بلایی سر خودش آورده باشه
پوفی کشیدم و درو باز کردم و رفتم داخل که دیدم گوشه تخت خوابیده و لباس های من تنشه
×هه آقا جون بفرمایید گرفته راحت خوابیده
با عصبانیت به سمتش رفتم و دستشو گرفتم و محکم تکونش دادم که هیچ تکونی نخورد به لب های کوچولوی قرمزش نگاه کردم که به کبودی میزد:
+دیانا؟....دیانا؟
#ادامه_دارد
۴.۶k
۱۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.