فیک
_خوببم لطفا برین کنار (لکنت)
+هه(پوزخند)
+بیا بشین کوچولو
با انگشتن به دو صندلی که مقابل هم بودن اشاره کرد
ات رف نشست و خود تهیونگ هم نشست
تهیونگ پاهاش رو از هم کمی فاصله داده بود و دستاش رو به هم قفل کرده نشسته بود
+گفتی اسمت پارک ات هس درسته؟
_ب. ببله
+خب ات باریگاردا گفتن که اعتراف نکردی به جاسوس بودنت؟ ها؟
تو میدونی عاقبت دروغ گفتن به من چیه؟ بهتره راستشو بگی و خودتو نجات بدی
_مم. من گفتم که من جاسوس نیستم من فقط تو بار کار میکردم همین
+بازم دروغ میگی؟ ما هیچ برده ای رو بی هیچ اطلاعاتی نمیاریم اینجا اون برده هایی رو هم که اوردیم چند ماه که درموردشون تحقیق میکنیم ولی هیچ اطلاعاتی از تو نیست
+فقط یه کلمه بگو که من جاسوسم و زندگیت رو تباه نکن همین
تهیونگ منتظر داشت به ات نگاه میکرد
ات: دیگه همچی تموم شد اینا چند روز هم نشده فهمیدن من جاسوسم. ممن سازمان رو از دست دادم سازمان به دست کیم بیفته دیگه نابودی محضه
پر م.من نتونستم انتقامت رو بگیرم پدر من واقعا متاسفم (تو ذهنش)
_آ.ره کیم م.من یه ج.جاسوسم (داره گریه میکنه)
_آفرین دختر کوچولو (پوزخند!
+بادیگارد بیا ببرش توی اتاق فقد اگه فرار کنه بلافاصله قتل خودته
_بله رئیس
ات هنگام رفتنش به نیم نگاهی به تهیونگ انداخت و تهیونگ هم یه لبخند کوچکیکی زد و یک ابروشو داد بالا
ات از اتاق خارج شد و با خودش گف
_ اوه اون اون چش شده بود (تعجب)
روز بعد
در باز شد و یه مرد هیکلی دیگه امد. یدونه هم نیستن که هزار تان 😂
@ این لباسا رو بپوش دستور رئسه هویتت به عنوان برده قبوله
ات لباسا رو پوشید و به اینه شکسته ی توی اتاق یه نگاهیی انداخت و به بیرون از اتاق رفت
.
.
.
.
.
+هه(پوزخند)
+بیا بشین کوچولو
با انگشتن به دو صندلی که مقابل هم بودن اشاره کرد
ات رف نشست و خود تهیونگ هم نشست
تهیونگ پاهاش رو از هم کمی فاصله داده بود و دستاش رو به هم قفل کرده نشسته بود
+گفتی اسمت پارک ات هس درسته؟
_ب. ببله
+خب ات باریگاردا گفتن که اعتراف نکردی به جاسوس بودنت؟ ها؟
تو میدونی عاقبت دروغ گفتن به من چیه؟ بهتره راستشو بگی و خودتو نجات بدی
_مم. من گفتم که من جاسوس نیستم من فقط تو بار کار میکردم همین
+بازم دروغ میگی؟ ما هیچ برده ای رو بی هیچ اطلاعاتی نمیاریم اینجا اون برده هایی رو هم که اوردیم چند ماه که درموردشون تحقیق میکنیم ولی هیچ اطلاعاتی از تو نیست
+فقط یه کلمه بگو که من جاسوسم و زندگیت رو تباه نکن همین
تهیونگ منتظر داشت به ات نگاه میکرد
ات: دیگه همچی تموم شد اینا چند روز هم نشده فهمیدن من جاسوسم. ممن سازمان رو از دست دادم سازمان به دست کیم بیفته دیگه نابودی محضه
پر م.من نتونستم انتقامت رو بگیرم پدر من واقعا متاسفم (تو ذهنش)
_آ.ره کیم م.من یه ج.جاسوسم (داره گریه میکنه)
_آفرین دختر کوچولو (پوزخند!
+بادیگارد بیا ببرش توی اتاق فقد اگه فرار کنه بلافاصله قتل خودته
_بله رئیس
ات هنگام رفتنش به نیم نگاهی به تهیونگ انداخت و تهیونگ هم یه لبخند کوچکیکی زد و یک ابروشو داد بالا
ات از اتاق خارج شد و با خودش گف
_ اوه اون اون چش شده بود (تعجب)
روز بعد
در باز شد و یه مرد هیکلی دیگه امد. یدونه هم نیستن که هزار تان 😂
@ این لباسا رو بپوش دستور رئسه هویتت به عنوان برده قبوله
ات لباسا رو پوشید و به اینه شکسته ی توی اتاق یه نگاهیی انداخت و به بیرون از اتاق رفت
.
.
.
.
.
۲.۶k
۱۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.