لیدی مغرور8
#لیدی_مغرور8
هیچوقت نمیشه توضیح داد خداحافظی با کسی ک دوسش داری چقد دردناکه..!
خیلی رویاها داشتم که میخواستم با تو بهشون برسم...
و میدونی.. یکی از بزرگتریناش.. بودن کنار تو بود..
یسوال دارم ازت..
چجوری انقد راحت خاطره هامونو فراموش کردی؟!
میشه به منم بگی.. تا حداقل کمتر عذاب بکشم؟
ولی تهیونگ...
فقط میتونم بگم..
٫خیلی نامرد بودی٫
چون بدونه اینکه دلیل حرفامو بپرسی.. گذاشتی رفتی..
شاید باورت نشه.. اما من انقد ناتوان بودم درمقابلت.. ک شاید حتی یکم دیگه پافشاری میکردی.. کل نقشه های بابامو به باد میدادم..!
آره.. عاشق شدن همینقدر زیبا و برعکسش همینقد بی رحمه..
دستم رو سرم گذاشتم...
هیچوقت تا این حد سردرد نبودم...!
به سمت مامان رفتم..
+میشه یه قرص بهم بدی؟
مامان فورا بدون حرفی یک قرص به همراه یه لیوان اب، دستم داد...
هنوز لیوانو کامل سرنگشیده بودم که صدای آیفون بلند شد....
-من باز میکنم..
منو بابا منتظر نگاش میکردیم..
-ر..سیدن
بابا به سمتم برگشت...
-برو تو اتاقت..
لیوانو روی میز گذاشتم..
+چرا باید فرار کنم؟!
-چون من بهت میگم!
+من هرکاری که دلم بخوادو انجام میدم... بهتره خودتو الکی خسته نکنی..
-خوبه... امیدوارم سر عقل اومده باشی..
مامان تا دید بحثو گذاشتیم کنار فورا درو باز کرد...
-خوش اومدین..
محو تماشاش بودم..
اما اون جوری وانمود میکرد که انگار حتی وجود ندارم..
جلو رفتمو دستمو سمت نامزدش دراز کردم...
+ا/تم..
ازین حرکت ناگهانیم شوکه شد اما بعدش دستشو قفل دستم کردو با لبخند جواب داد...
-نابی ام..
به تهیونگ نگاهی انداختم...
+سلام...
سری تکون داد و به همراه چمدونای دستش به داخل رفت..
نابی جوری که انگار اون از رفتار تهیونگ خجالت کشیده باشه فورا گفت:
-ببخشید.. یکمی خسته اس.. بخاطره همین اینجوری میکنه...
لبخندی زدم...
+مشکلی نیست... با این اخلاقاش آشنام..!
سوالی نگام کرد که فورا گفتم..
+ فراموشش کن.. ..
نگاهی به شرتاپاش انداختم و ادامه دادم..
+تو هم خسته ای.. بهتره استراحت کنی...
با سر حرفمو تایید کرد و داخل رفتیم...
هیچوقت نمیشه توضیح داد خداحافظی با کسی ک دوسش داری چقد دردناکه..!
خیلی رویاها داشتم که میخواستم با تو بهشون برسم...
و میدونی.. یکی از بزرگتریناش.. بودن کنار تو بود..
یسوال دارم ازت..
چجوری انقد راحت خاطره هامونو فراموش کردی؟!
میشه به منم بگی.. تا حداقل کمتر عذاب بکشم؟
ولی تهیونگ...
فقط میتونم بگم..
٫خیلی نامرد بودی٫
چون بدونه اینکه دلیل حرفامو بپرسی.. گذاشتی رفتی..
شاید باورت نشه.. اما من انقد ناتوان بودم درمقابلت.. ک شاید حتی یکم دیگه پافشاری میکردی.. کل نقشه های بابامو به باد میدادم..!
آره.. عاشق شدن همینقدر زیبا و برعکسش همینقد بی رحمه..
دستم رو سرم گذاشتم...
هیچوقت تا این حد سردرد نبودم...!
به سمت مامان رفتم..
+میشه یه قرص بهم بدی؟
مامان فورا بدون حرفی یک قرص به همراه یه لیوان اب، دستم داد...
هنوز لیوانو کامل سرنگشیده بودم که صدای آیفون بلند شد....
-من باز میکنم..
منو بابا منتظر نگاش میکردیم..
-ر..سیدن
بابا به سمتم برگشت...
-برو تو اتاقت..
لیوانو روی میز گذاشتم..
+چرا باید فرار کنم؟!
-چون من بهت میگم!
+من هرکاری که دلم بخوادو انجام میدم... بهتره خودتو الکی خسته نکنی..
-خوبه... امیدوارم سر عقل اومده باشی..
مامان تا دید بحثو گذاشتیم کنار فورا درو باز کرد...
-خوش اومدین..
محو تماشاش بودم..
اما اون جوری وانمود میکرد که انگار حتی وجود ندارم..
جلو رفتمو دستمو سمت نامزدش دراز کردم...
+ا/تم..
ازین حرکت ناگهانیم شوکه شد اما بعدش دستشو قفل دستم کردو با لبخند جواب داد...
-نابی ام..
به تهیونگ نگاهی انداختم...
+سلام...
سری تکون داد و به همراه چمدونای دستش به داخل رفت..
نابی جوری که انگار اون از رفتار تهیونگ خجالت کشیده باشه فورا گفت:
-ببخشید.. یکمی خسته اس.. بخاطره همین اینجوری میکنه...
لبخندی زدم...
+مشکلی نیست... با این اخلاقاش آشنام..!
سوالی نگام کرد که فورا گفتم..
+ فراموشش کن.. ..
نگاهی به شرتاپاش انداختم و ادامه دادم..
+تو هم خسته ای.. بهتره استراحت کنی...
با سر حرفمو تایید کرد و داخل رفتیم...
۵.۶k
۱۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.