مافیای جذاب من پارت ۶۶
سریع اشکامو پاک کردم. و جواب دادم:
جنی: بله کیه؟
جیسو: میتونم بیام داخل؟
جنی: آره آره.
روی تخت نشستم و جیسو رو با لبخند زیباش دیدم که به سمتم اومد و دستامو تو دستاش گرفت. سرشو کج کرد و با ابرو های در هم رفتش بهم نگاه کرد.
جیسو: چی باعث شده اشکای این دختر خوشگلمون دربیاد؟ *مهربون و آروم*
یاد مامان افتادم. همیشه وقتی حالم بد بود این طوری خوبم میکرد. نتونستم اشکامو کنترول کنم. رفتم توی بغل جیسو و آروم گریه کردم.
جنی:...حق.....حق.....دلم.....حق...دلم برای مامانم تنگ شده.*گریه*
جیسو: اشکالی نداره....هشششش....من اینجام. میدونم که فاصله ی سنیمون خیلی کمه، ولی میتونی منو مثل مادرت ببینی. هر چند که سخته. ولی اشکالی نداره♡
جیسو: میدونم چی شده. تهیونگ....
جنی:....بیخیال. حالم خوبه.
جیسو: جنی من....
جنی: میشه راجبش حرف نزنیم؟
جیسو: باشه.
لای در باز بود. جینا کوچولو تاتی تاتی اومد داخل....
با خنده ی کیوت و خوشگلش گفت: جینا: اومانی!*کیوت*
جیسو: جان اومانی؟*لبخند دندوننما*
جینا:*خنده* عانوم کوشولو!*اشاره به جنی*
شوکه شدم. آره این لقبی بود که تهیونگ روم گذاشته بود. هه....واقعا عجیبه که دارم بهش فکر میکنم.
جیسو: تو رو میگه؟
جنی:.......ها؟....آها....آره...آره رزی یه بار اینو بهم گفت، جینا هم یاد گرفت.*لبخند*
ساعت 6:25 صبح
☆
[آشپزخونه]
#تهیونگ
باید یهجوری از اونجا میرفتیم.
ولی نمیشد. از طرف دیگه هم جنی حالش بد بود....نمیدونستم باید چیکار کنم.
دیشبم که جیسو نونا رفته بود پیشش میگفت حالش خیلی بد بود.
دوست ندارم اون طوری ولش کنم و برم....
جنی: بله کیه؟
جیسو: میتونم بیام داخل؟
جنی: آره آره.
روی تخت نشستم و جیسو رو با لبخند زیباش دیدم که به سمتم اومد و دستامو تو دستاش گرفت. سرشو کج کرد و با ابرو های در هم رفتش بهم نگاه کرد.
جیسو: چی باعث شده اشکای این دختر خوشگلمون دربیاد؟ *مهربون و آروم*
یاد مامان افتادم. همیشه وقتی حالم بد بود این طوری خوبم میکرد. نتونستم اشکامو کنترول کنم. رفتم توی بغل جیسو و آروم گریه کردم.
جنی:...حق.....حق.....دلم.....حق...دلم برای مامانم تنگ شده.*گریه*
جیسو: اشکالی نداره....هشششش....من اینجام. میدونم که فاصله ی سنیمون خیلی کمه، ولی میتونی منو مثل مادرت ببینی. هر چند که سخته. ولی اشکالی نداره♡
جیسو: میدونم چی شده. تهیونگ....
جنی:....بیخیال. حالم خوبه.
جیسو: جنی من....
جنی: میشه راجبش حرف نزنیم؟
جیسو: باشه.
لای در باز بود. جینا کوچولو تاتی تاتی اومد داخل....
با خنده ی کیوت و خوشگلش گفت: جینا: اومانی!*کیوت*
جیسو: جان اومانی؟*لبخند دندوننما*
جینا:*خنده* عانوم کوشولو!*اشاره به جنی*
شوکه شدم. آره این لقبی بود که تهیونگ روم گذاشته بود. هه....واقعا عجیبه که دارم بهش فکر میکنم.
جیسو: تو رو میگه؟
جنی:.......ها؟....آها....آره...آره رزی یه بار اینو بهم گفت، جینا هم یاد گرفت.*لبخند*
ساعت 6:25 صبح
☆
[آشپزخونه]
#تهیونگ
باید یهجوری از اونجا میرفتیم.
ولی نمیشد. از طرف دیگه هم جنی حالش بد بود....نمیدونستم باید چیکار کنم.
دیشبم که جیسو نونا رفته بود پیشش میگفت حالش خیلی بد بود.
دوست ندارم اون طوری ولش کنم و برم....
۲۰.۳k
۲۱ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.