♡FORGOTTEN♡
♡FORGOTTEN♡
* part ⁶ *
.
.
.
♡View Luna♡
حالم بد شده بود نمیتونستم بیشتر ازاین اونجا بمونم بغضی که تو گلوم بود جلوی نفس کشیدنم رو گرفته بود داشتم خفه میشدم خودمو جمع و جور کردم و رفتم پیش مادرم داشت با خانوم بنگ صحبت میکرد رفتم دم گوشش جوری که فقط اون بشنوه گفتم:مامان من حالم بده میشه برم خونه؟مامان:باشه ولی یکم صبر کن!!و بعد ادامه داد:ایشون دختر من لوناست لونا ایشونم دختر خانوم بنگ هاناست!لونا:خوشبختم هانا! هانا:منم همینطور!لبخند قشنگی داشت آروم لبخند مصنوعی زدم و خداحافظی کردم و رفتم خونه حالم بو بود شیر آب و باز کردم تا وان حموم پرشه بعد یه دوش ۳۰ مینی گرفتم لباسمو پوشیدم،روتختم نشستم و زانو هام رو بغل گرفتم بعد این همه سال دوباره اون مطمئنم اشتباه نمیکنم هرجا باشه اون چشما رو میشناسم اون خودش بود اون.....اون فیلیکس بود نمیدونم باید ناراحت باشم یا خوشحال هردو احاس رو دارم ناراحتی به خاطر اینکه همچیز رو یادمه و خوشحال برای اینکه کلا منو فراموش کرده از طرفی ترسیده بودم ار پایین صدای در امد انگار مامان و بابا حالشون خوب نبود ولی بازم حالشون به من نمیرسید
ساعت دو نصف شب بود حال منم خراب بود رفتم لباسمو عوض کردم هندزفری گذاشتم،گیتارم رو برداشتم و رفتم پایین بدون توجه به خوانوادم رفتم بیرون و رفتم سمت ساحل هوا سرد شده بود ولی مهم نبود نشستم رو ماسه های ساحل و هندزفری رو درآوردم و گیتارم و برداشتم و شروع به زدن کردم هوا بارونی بود،گیتارم رو گذاشتم تو ساکش و دوباره هندزفریم رو گذاشتم........
شرط:
لایک¿⁹
کامنت¿¹⁰
* part ⁶ *
.
.
.
♡View Luna♡
حالم بد شده بود نمیتونستم بیشتر ازاین اونجا بمونم بغضی که تو گلوم بود جلوی نفس کشیدنم رو گرفته بود داشتم خفه میشدم خودمو جمع و جور کردم و رفتم پیش مادرم داشت با خانوم بنگ صحبت میکرد رفتم دم گوشش جوری که فقط اون بشنوه گفتم:مامان من حالم بده میشه برم خونه؟مامان:باشه ولی یکم صبر کن!!و بعد ادامه داد:ایشون دختر من لوناست لونا ایشونم دختر خانوم بنگ هاناست!لونا:خوشبختم هانا! هانا:منم همینطور!لبخند قشنگی داشت آروم لبخند مصنوعی زدم و خداحافظی کردم و رفتم خونه حالم بو بود شیر آب و باز کردم تا وان حموم پرشه بعد یه دوش ۳۰ مینی گرفتم لباسمو پوشیدم،روتختم نشستم و زانو هام رو بغل گرفتم بعد این همه سال دوباره اون مطمئنم اشتباه نمیکنم هرجا باشه اون چشما رو میشناسم اون خودش بود اون.....اون فیلیکس بود نمیدونم باید ناراحت باشم یا خوشحال هردو احاس رو دارم ناراحتی به خاطر اینکه همچیز رو یادمه و خوشحال برای اینکه کلا منو فراموش کرده از طرفی ترسیده بودم ار پایین صدای در امد انگار مامان و بابا حالشون خوب نبود ولی بازم حالشون به من نمیرسید
ساعت دو نصف شب بود حال منم خراب بود رفتم لباسمو عوض کردم هندزفری گذاشتم،گیتارم رو برداشتم و رفتم پایین بدون توجه به خوانوادم رفتم بیرون و رفتم سمت ساحل هوا سرد شده بود ولی مهم نبود نشستم رو ماسه های ساحل و هندزفری رو درآوردم و گیتارم و برداشتم و شروع به زدن کردم هوا بارونی بود،گیتارم رو گذاشتم تو ساکش و دوباره هندزفریم رو گذاشتم........
شرط:
لایک¿⁹
کامنت¿¹⁰
۵.۴k
۲۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.