تک پارتی یونگیـــ
اگ گزارش کنی مادرت جندست
دوباره قراره داییم بیاد...همونی ک باعث اورثینک، میگرن، التهاب معده، افسردگی، و انواع مریضی های دیگم شده...اون بیش از حد جذابه و مقاومت در برابرش واسم خیلی سخته...اون بیش از حد سعی داره بهم نزدیک ش و این حتی اذیتمم نمیکنه؛ خب شاید چون ازش خوشم میاد...ب هرحال، باید تمرکزم روی لباسم باشه...ی لباس لش ساده خوبه دیگ چیز دیگ نمیخــ فاک رسید...
بعد از ی سلام علیک مفصل با مامان و بابام نوبت من رسید...انقد محکم بغلم کرد ک له شدم...
_وایی خدا تو کی انقد بزرگ شدی
+همون موقع ک داشتی با دوس دخـــ
مامان:ات؟
_کوچولو من دوس دختر ندارم
زد رو نوک بینیم و رفت نشست دقیقا جایی ک همیشه میشینم...
_نمیشینی؟
+ن دیگ میرم اتاقم
_بعد از دوسال اومدم ب نظرت میزارم بری؟
نتونستم چیزی بگم...نشستم و مستقیما رفتم تو گوشی...بعد از چند ساعت ک حرف زدن با حرف مامانم پشمام ریخت
مامان: اتی ی دوروز میخوایم بریم مسافرت گفتیم داییت بیاد پیشت تنها نباشی...حواستون ب خونه باشه، فعلا
+مامــ
قبل از تموم شدن حرفم رفت/:
_خب...اینارو ولشون کن...
برگشت سمتم و زل زد بهم
_میای بریم اتاقمو نشونم بدی؟...
لال شدم...ن...نمیدونم منظورش چیه...همه چی ازش برمیاد
فاک؛ نگاهای فاکیش داره دیوونم میکنه...چرا؛ چرا انقد مستقیم داره با چشماش بهم میفهمونه چشه؟!...
_میای یا ن؟!...
+ا...ارع
مستقیم رفت تو اتاق بالایی...اره درست حدس زدم درو قفل کـــ
*چسبونده میشی ب دیوار و میبوستت*
_چرا با اینکه میدونستی اومدی؟!... *کیص*
+*گردنش و میبوسی
+چون میخوامت یونگی...
دوباره قراره داییم بیاد...همونی ک باعث اورثینک، میگرن، التهاب معده، افسردگی، و انواع مریضی های دیگم شده...اون بیش از حد جذابه و مقاومت در برابرش واسم خیلی سخته...اون بیش از حد سعی داره بهم نزدیک ش و این حتی اذیتمم نمیکنه؛ خب شاید چون ازش خوشم میاد...ب هرحال، باید تمرکزم روی لباسم باشه...ی لباس لش ساده خوبه دیگ چیز دیگ نمیخــ فاک رسید...
بعد از ی سلام علیک مفصل با مامان و بابام نوبت من رسید...انقد محکم بغلم کرد ک له شدم...
_وایی خدا تو کی انقد بزرگ شدی
+همون موقع ک داشتی با دوس دخـــ
مامان:ات؟
_کوچولو من دوس دختر ندارم
زد رو نوک بینیم و رفت نشست دقیقا جایی ک همیشه میشینم...
_نمیشینی؟
+ن دیگ میرم اتاقم
_بعد از دوسال اومدم ب نظرت میزارم بری؟
نتونستم چیزی بگم...نشستم و مستقیما رفتم تو گوشی...بعد از چند ساعت ک حرف زدن با حرف مامانم پشمام ریخت
مامان: اتی ی دوروز میخوایم بریم مسافرت گفتیم داییت بیاد پیشت تنها نباشی...حواستون ب خونه باشه، فعلا
+مامــ
قبل از تموم شدن حرفم رفت/:
_خب...اینارو ولشون کن...
برگشت سمتم و زل زد بهم
_میای بریم اتاقمو نشونم بدی؟...
لال شدم...ن...نمیدونم منظورش چیه...همه چی ازش برمیاد
فاک؛ نگاهای فاکیش داره دیوونم میکنه...چرا؛ چرا انقد مستقیم داره با چشماش بهم میفهمونه چشه؟!...
_میای یا ن؟!...
+ا...ارع
مستقیم رفت تو اتاق بالایی...اره درست حدس زدم درو قفل کـــ
*چسبونده میشی ب دیوار و میبوستت*
_چرا با اینکه میدونستی اومدی؟!... *کیص*
+*گردنش و میبوسی
+چون میخوامت یونگی...
۲۴.۱k
۲۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.