گس لایتر/پارت ۱۰۳
روز بعد...
بایول هنوز بابت مشاجره خودش و جونگکوک ناراحت بود... و به این فکر میکرد که چرا جونگکوک سر چنین مسئله ی پیش پا افتاده ای اونطوری به جوش اومد... شاید چیز مهمی توی گوشیش داشت که نمیخواست بایول ببینه!...
این فکر آزارش میداد... اولش تلاش کرد خودش رو توجیه کنه که از فشار کار و استرس بوده... یا نه... واقعا بی اجازه دست زدن به گوشیش حرکت درستی نبوده... اما بی فایده بود! ذهنش آروم نمیگرفت... برای همین تصمیم گرفت در اولین فرصت گوشی جونگکوک رو چک کنه تا بفهمه آیا واقعا جونگکوک چیزی برای مخفی کردن داره؟!!!....
همزمان که این افکار توی سرش میچرخید... مشغول کنکاش توی حسابای قدیمی بود...
همینطور که بررسی میکرد با چیزی مواجه شد که تصورشم در خاطر و مخیله ش نمیگنجید... ۶ ماه پیش یه چک از حساب شرکت با مبلغ هنگفتی صادر شده بود که توی درخواست تاییدش نوشته بود به جهت پیش پرداخت خرید مواد اولیه...
چک کرد که ببینه درخواست برداشت از حساب رو کی امضا کرده...
و متوجه شد هیونو اون رو تایید و امضا کرده!...
با اینکه زمان زیادی رو صرف بررسی این حسابای قدیمی کرده بود ولی ارزشش رو داشت... همین مورد خودش گویای همه چیز بود!...
با عجله از پشت میزش بلند شد تا بره و از بایگانی این پوشه رو بیرون بکشه...
با قدمهای سریع از اتاق خارج شد... در رو بست... چشمش به در اتاق جونگکوک افتاد... لحظه ای مکث کرد... و به راهش ادامه داد...
سوار آسانسور شد و یک طبقه بالاتر رفت...
به سالن بزرگ بایگانی رسید... جایی که فقط خود ایم داجونگ و هیونو اجازه ی ورود بهش رو داشتن... بایول با اجازه ی کتبی ای که از پدرش داشت تونست از مسئول بایگانی عبور کنه و وارد این بخش بشه... تاریخ پرونده ای رو که میخواست به مسئول بایگانی گفت... اون هم تعظیم کرد و گفت که خیلی سریع پیداش میکنه...
بایول روی صندلی ای که جای مسئول بایگانی بود نشست... و منتظر شد که کارش انجام بشه... میدونست بخاطر تعداد زیاد قفسه ها و حجم زیاد پوشه ها پیدا کردن اون پوشه زمان میبره... بنابراین با خیال راحت نشست....
********
جونگکوک توی اتاقش نشسته بود... گوشیش دستش بود... همه ی چیزایی که به بورام ارتباط داشت رو پاک میکرد... مطمئن بود که بایول بخاطر بحث دیروزشون بهش شک میکنه... چون یه مسئله ی ساده رو بزرگ کرده بود...البته باهوش تر از این حرفا بود که همه ی جوانب رو نسنجه و به این سادگی خودش رو لو بده... خوب میدونست داره چطور پیش میره...
تلفن اتاقش رو برداشت و شماره ی بورام رو گرفت...
بورام گوشیشو جواب داد...
-الو؟
-بورام...
-بله؟ چرا با تلفن شرکت زنگ زدی؟
-میگم...
-میخوای بیام اتاقت؟
-نه...
یه سیمکارت و موبایل جدید برام تهیه کن
-مال خودت کو؟
-سر جاشه... فقط دیگه به اون شمارم زنگ نزن...
بایول هنوز بابت مشاجره خودش و جونگکوک ناراحت بود... و به این فکر میکرد که چرا جونگکوک سر چنین مسئله ی پیش پا افتاده ای اونطوری به جوش اومد... شاید چیز مهمی توی گوشیش داشت که نمیخواست بایول ببینه!...
این فکر آزارش میداد... اولش تلاش کرد خودش رو توجیه کنه که از فشار کار و استرس بوده... یا نه... واقعا بی اجازه دست زدن به گوشیش حرکت درستی نبوده... اما بی فایده بود! ذهنش آروم نمیگرفت... برای همین تصمیم گرفت در اولین فرصت گوشی جونگکوک رو چک کنه تا بفهمه آیا واقعا جونگکوک چیزی برای مخفی کردن داره؟!!!....
همزمان که این افکار توی سرش میچرخید... مشغول کنکاش توی حسابای قدیمی بود...
همینطور که بررسی میکرد با چیزی مواجه شد که تصورشم در خاطر و مخیله ش نمیگنجید... ۶ ماه پیش یه چک از حساب شرکت با مبلغ هنگفتی صادر شده بود که توی درخواست تاییدش نوشته بود به جهت پیش پرداخت خرید مواد اولیه...
چک کرد که ببینه درخواست برداشت از حساب رو کی امضا کرده...
و متوجه شد هیونو اون رو تایید و امضا کرده!...
با اینکه زمان زیادی رو صرف بررسی این حسابای قدیمی کرده بود ولی ارزشش رو داشت... همین مورد خودش گویای همه چیز بود!...
با عجله از پشت میزش بلند شد تا بره و از بایگانی این پوشه رو بیرون بکشه...
با قدمهای سریع از اتاق خارج شد... در رو بست... چشمش به در اتاق جونگکوک افتاد... لحظه ای مکث کرد... و به راهش ادامه داد...
سوار آسانسور شد و یک طبقه بالاتر رفت...
به سالن بزرگ بایگانی رسید... جایی که فقط خود ایم داجونگ و هیونو اجازه ی ورود بهش رو داشتن... بایول با اجازه ی کتبی ای که از پدرش داشت تونست از مسئول بایگانی عبور کنه و وارد این بخش بشه... تاریخ پرونده ای رو که میخواست به مسئول بایگانی گفت... اون هم تعظیم کرد و گفت که خیلی سریع پیداش میکنه...
بایول روی صندلی ای که جای مسئول بایگانی بود نشست... و منتظر شد که کارش انجام بشه... میدونست بخاطر تعداد زیاد قفسه ها و حجم زیاد پوشه ها پیدا کردن اون پوشه زمان میبره... بنابراین با خیال راحت نشست....
********
جونگکوک توی اتاقش نشسته بود... گوشیش دستش بود... همه ی چیزایی که به بورام ارتباط داشت رو پاک میکرد... مطمئن بود که بایول بخاطر بحث دیروزشون بهش شک میکنه... چون یه مسئله ی ساده رو بزرگ کرده بود...البته باهوش تر از این حرفا بود که همه ی جوانب رو نسنجه و به این سادگی خودش رو لو بده... خوب میدونست داره چطور پیش میره...
تلفن اتاقش رو برداشت و شماره ی بورام رو گرفت...
بورام گوشیشو جواب داد...
-الو؟
-بورام...
-بله؟ چرا با تلفن شرکت زنگ زدی؟
-میگم...
-میخوای بیام اتاقت؟
-نه...
یه سیمکارت و موبایل جدید برام تهیه کن
-مال خودت کو؟
-سر جاشه... فقط دیگه به اون شمارم زنگ نزن...
۷.۲k
۲۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.