رمان
#رمان
Name : شب هایی به رنگ خون
پارت ۲
اهورا
همونطور که توی دستم گرفته بودمش به دیوار تکیه داده بودم و به مهمونایی که وارد حیاط عمارت میشدن نگاه میکردم
سنگینی نگاه چیزی یا کسی رو روی خودم احساس کردم ، تپش قلبم بالا رفته بود و با چشم سعی در پیدا کردنش داشتم اما چیزی ندیدم
احساس نا امنی میکردم ، امشب چخبره ؟
اون سنگ ، این نگاه ها، این دندون و احساس ها ، مهمونی یهویی و به این شلوغی
همین طور داشتم در افکارم غرق میشدم که تقه ای به در اتاق خورد و صدایی به گوشم رسید : آقا گفتن صداتون کنم بیایید پایین
نه ، من نمیخواستم : اوکی
نمیدونم چقدر تو اتاق مونده بودم که باز همون صدای نازک منو وادار کرد از اتاق خارج بشم
وقتی رسیدم پایین
مانی و داریوش ( پسر عموشون) سمتم اومدن
مانی : کجایی پسر ؟ آقا جون اژدهای سه سر شده دود از بینیش میزنه بیرون .
یطوری با جدیت و نگرانی میگفت هرکی مانی رو نمیشناخت باور میکرد
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم و رفتم
هنوزم همون نگاه سنگین رو روی خودم حس میکردم
چون میدونستم کجا میشینه به همون سمت رفتم اما اینبار دورش پر بود با استرسی که سعی در پنهان کردنش داشتم نزدیکشون شدم
+ سلام
آغا جون به چشمام زل زد : سلمان جان این هم از نوه عزیزم که ازش برات گفته بودم
بعد یکی دو دقیقه نگاهمو از چشماش گرفتم
+ شبتون بخیر ، خوش اومدین
همه جوابمو دادن و باهام احوال پرسی کردم
هه احوال پرسی؟ چرت
از بودن بین جمع کلافه شده بودم : با اجازت..
آغا جون : میدونستید اهورا جان خیلی عالی میرقصه ؟
چیییی ؟ این مرد خودِ ابلیسه
کسی که چشماش آبی بود و سرو ریشش سفید شده بود و گویا اسمش سلمان بود سر تا پامو نگاه کرد : رکسانا جان هم خیلی علاقه داره ...
آغاجون : چطوره باهم برقصن سلمان جان ؟
من با یکی برقصم ؟ با یه دختر ؟ مگه نمیدونست من نمیتونم کسی رو لمس کنم ؟ میخواست عذابم بده ؟ مگه گذشته منو نمیدونست ؟ مگه خودش نبود که نجاتم داد ؟ ....
Name : شب هایی به رنگ خون
پارت ۲
اهورا
همونطور که توی دستم گرفته بودمش به دیوار تکیه داده بودم و به مهمونایی که وارد حیاط عمارت میشدن نگاه میکردم
سنگینی نگاه چیزی یا کسی رو روی خودم احساس کردم ، تپش قلبم بالا رفته بود و با چشم سعی در پیدا کردنش داشتم اما چیزی ندیدم
احساس نا امنی میکردم ، امشب چخبره ؟
اون سنگ ، این نگاه ها، این دندون و احساس ها ، مهمونی یهویی و به این شلوغی
همین طور داشتم در افکارم غرق میشدم که تقه ای به در اتاق خورد و صدایی به گوشم رسید : آقا گفتن صداتون کنم بیایید پایین
نه ، من نمیخواستم : اوکی
نمیدونم چقدر تو اتاق مونده بودم که باز همون صدای نازک منو وادار کرد از اتاق خارج بشم
وقتی رسیدم پایین
مانی و داریوش ( پسر عموشون) سمتم اومدن
مانی : کجایی پسر ؟ آقا جون اژدهای سه سر شده دود از بینیش میزنه بیرون .
یطوری با جدیت و نگرانی میگفت هرکی مانی رو نمیشناخت باور میکرد
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم و رفتم
هنوزم همون نگاه سنگین رو روی خودم حس میکردم
چون میدونستم کجا میشینه به همون سمت رفتم اما اینبار دورش پر بود با استرسی که سعی در پنهان کردنش داشتم نزدیکشون شدم
+ سلام
آغا جون به چشمام زل زد : سلمان جان این هم از نوه عزیزم که ازش برات گفته بودم
بعد یکی دو دقیقه نگاهمو از چشماش گرفتم
+ شبتون بخیر ، خوش اومدین
همه جوابمو دادن و باهام احوال پرسی کردم
هه احوال پرسی؟ چرت
از بودن بین جمع کلافه شده بودم : با اجازت..
آغا جون : میدونستید اهورا جان خیلی عالی میرقصه ؟
چیییی ؟ این مرد خودِ ابلیسه
کسی که چشماش آبی بود و سرو ریشش سفید شده بود و گویا اسمش سلمان بود سر تا پامو نگاه کرد : رکسانا جان هم خیلی علاقه داره ...
آغاجون : چطوره باهم برقصن سلمان جان ؟
من با یکی برقصم ؟ با یه دختر ؟ مگه نمیدونست من نمیتونم کسی رو لمس کنم ؟ میخواست عذابم بده ؟ مگه گذشته منو نمیدونست ؟ مگه خودش نبود که نجاتم داد ؟ ....
۳.۰k
۲۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.