یه وقت عاشقی
#رمان
#رمان_عاشقانه
پارت هیجده
آرام
وسایلمو جمع کردم و ناهارو زدم تو رگ که ساعت حدود سه شد رفتم یه مانتو قرمز با شال و شلوار سیاه پوشیدم و کیف قرمزمو برداشتم وسایلمو برداشتم و آرتام رسوندم خونه ام درو با کلید باز کردم
ــ خونه خودم
رفتم داخل درو بستم وسایلمو چیدم که دیدم ساعت چهار و نیمه سریع رفتم جلو آینه چون اولین بار بود شهرزادو میبینم یه آرایش ملایم کردم و یه تاکسی گرفتم و رفتم وقتی رسیدم اونجا پنج و پنج دقیقه بود زنگ زدم شهرزاد
ــ سلام شهرزادی
شهرزاد ــ سلام کجایی؟
ــ من جلو درم
شهرزاد ــ اها الان دستمو میارم بالا پیدام کن
دیدم یه دختر دستشو آورد بالا رفتم روی میزی که دو نفره بود و شهرزاد نشسته بود نشستم
شهرزاد ــ آرام خانم؟
ــ آره خودمم.
شهرزاد ــ پس این دختر خوشگل داداشمو اذیت کرده
ــ اذیت؟ اینکه اسمش اذیت نبوده اسمش حق رسانی بوده
زد زیر خنده ــ ولی بازم دمت گرم هیچوقت فکر نمیکردم کسی بتونه حال شایان رو نه نه ببخشید کپک خان رو بگیره ، حال دقیقا چی بهت گفت که اونطور زده بودیش
ــ پس ماجرارو کامل نگفته؟
شهرزادــ نچ تعریف میکنی؟
ــ اینقد داداشت رو باید سانسور کرد که نمیشه گفت
شهرزادــ خیل خب حالا عشقم چند سالت هست
ــ چند میخوره
شهرزادــ خب من سنتو میدونم اما الان که میبینمت به نظر بیست سال همسن خودم
ــ خب من بیست و سه سالمه
شهرزادــ منم بیست و یک
ــ جوون خانومی شماره میدی
لحنشو بچگونه کرد و گفت ــ نچ نومودوم
یه آقا جوون اومد گفت ــ خانوما چیزی میل دارید
میخواستم جلو شهرزاد چیزی نگم اما نتونستم
ــ آخه آقای محترم ما اگه چیزی نمیخواستیم چرا اینجاییم؟
خندید و گفت ــ سفارشتون لطفا خانوم به شدت محترم
منم خندیدم و گفتم ــ بله حالا درست شد
شهرزاد گفت ــ قهوه
رو کردم به شهرزاد و گفتم ــ من تازگیا آدم خیلی شیکمویی شدم اگه یه مقدار زیاد سفارش دادم تو ذهنت غیبتمو نکنیا
و هر دومون خندیدیم
ــ منم یه کیک شکلاتی
خلاصه اینقدر باهم حرف زدیم که ساعت شیش و نیم شد
من ــ به نظرت دیگه نریم شهرزاد
ــ چرا من حساب میکنم تو برو بیرون
ــ به جان خودم اگه بخوای حساب کنی دیگه نمیبخشمت
ــ چرا؟
همون مرده که اول اومده بود سفارش گرفته بود ــ خانوما شما این دفعه مهمون من
من ــ وا مگه میشه آقا
مرده ــ اسم من بهروزه
ــ خب بهروز خان شما هم اینجا کار میکنی بعد میخوای جواب مدیرتو چی بدی
لحنشو لاتی کرد و با حالت با مزه ای گفت ــ امروزو مهمون من باش آبجی خداهم مدیر رو راضی کرده
ــ چطور؟
ــ چون مدیر خودشون ازتون خواستن
ــ میشه ببینمشون
ــ نچ چون داری میبینیش
ــ عــــــــــــــــــــــه تو مدیری بهروز
ــ آره میگم به حساب من یا علی برو دیگه
#رمان_عاشقانه
پارت هیجده
آرام
وسایلمو جمع کردم و ناهارو زدم تو رگ که ساعت حدود سه شد رفتم یه مانتو قرمز با شال و شلوار سیاه پوشیدم و کیف قرمزمو برداشتم وسایلمو برداشتم و آرتام رسوندم خونه ام درو با کلید باز کردم
ــ خونه خودم
رفتم داخل درو بستم وسایلمو چیدم که دیدم ساعت چهار و نیمه سریع رفتم جلو آینه چون اولین بار بود شهرزادو میبینم یه آرایش ملایم کردم و یه تاکسی گرفتم و رفتم وقتی رسیدم اونجا پنج و پنج دقیقه بود زنگ زدم شهرزاد
ــ سلام شهرزادی
شهرزاد ــ سلام کجایی؟
ــ من جلو درم
شهرزاد ــ اها الان دستمو میارم بالا پیدام کن
دیدم یه دختر دستشو آورد بالا رفتم روی میزی که دو نفره بود و شهرزاد نشسته بود نشستم
شهرزاد ــ آرام خانم؟
ــ آره خودمم.
شهرزاد ــ پس این دختر خوشگل داداشمو اذیت کرده
ــ اذیت؟ اینکه اسمش اذیت نبوده اسمش حق رسانی بوده
زد زیر خنده ــ ولی بازم دمت گرم هیچوقت فکر نمیکردم کسی بتونه حال شایان رو نه نه ببخشید کپک خان رو بگیره ، حال دقیقا چی بهت گفت که اونطور زده بودیش
ــ پس ماجرارو کامل نگفته؟
شهرزادــ نچ تعریف میکنی؟
ــ اینقد داداشت رو باید سانسور کرد که نمیشه گفت
شهرزادــ خیل خب حالا عشقم چند سالت هست
ــ چند میخوره
شهرزادــ خب من سنتو میدونم اما الان که میبینمت به نظر بیست سال همسن خودم
ــ خب من بیست و سه سالمه
شهرزادــ منم بیست و یک
ــ جوون خانومی شماره میدی
لحنشو بچگونه کرد و گفت ــ نچ نومودوم
یه آقا جوون اومد گفت ــ خانوما چیزی میل دارید
میخواستم جلو شهرزاد چیزی نگم اما نتونستم
ــ آخه آقای محترم ما اگه چیزی نمیخواستیم چرا اینجاییم؟
خندید و گفت ــ سفارشتون لطفا خانوم به شدت محترم
منم خندیدم و گفتم ــ بله حالا درست شد
شهرزاد گفت ــ قهوه
رو کردم به شهرزاد و گفتم ــ من تازگیا آدم خیلی شیکمویی شدم اگه یه مقدار زیاد سفارش دادم تو ذهنت غیبتمو نکنیا
و هر دومون خندیدیم
ــ منم یه کیک شکلاتی
خلاصه اینقدر باهم حرف زدیم که ساعت شیش و نیم شد
من ــ به نظرت دیگه نریم شهرزاد
ــ چرا من حساب میکنم تو برو بیرون
ــ به جان خودم اگه بخوای حساب کنی دیگه نمیبخشمت
ــ چرا؟
همون مرده که اول اومده بود سفارش گرفته بود ــ خانوما شما این دفعه مهمون من
من ــ وا مگه میشه آقا
مرده ــ اسم من بهروزه
ــ خب بهروز خان شما هم اینجا کار میکنی بعد میخوای جواب مدیرتو چی بدی
لحنشو لاتی کرد و با حالت با مزه ای گفت ــ امروزو مهمون من باش آبجی خداهم مدیر رو راضی کرده
ــ چطور؟
ــ چون مدیر خودشون ازتون خواستن
ــ میشه ببینمشون
ــ نچ چون داری میبینیش
ــ عــــــــــــــــــــــه تو مدیری بهروز
ــ آره میگم به حساب من یا علی برو دیگه
۲.۱k
۲۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.