مرادرآغوش بگیر!
مرادرآغوشبگیر!
Part Six(6)
.
.
تقلا میکنم...
_شماها کی هستید؟ دستامو باز کنید!!!
یکیشون تو سرم چنگ انداخت(طوری موهاش کشیده شد)
_ ساکت باش دختره نفهم!
_ مگه من نگفتم حق ندارید ببندیدش؟!
صدای آشنایی بود ولی چون گیج بودم نمیتونستم تشخیص بدم... کسی که موهامو میکشید دستشو برداشت و شتاب زده دستمو و یکی پارچه رو از رو صورتم برداشت. بخاطر نور چراغ اتاق چشمام به سختی باز میشد؛ ولی وقتی تونستم ببینم کسی که جلوم بود آقای کیم بود بدون عینک! خم شد. صورتش روبهروی صورتم قرار گرفت. لبخند خماری زد...
_ سلام... یاقوت کبود...
یاقوت کبود؟ فقط یه نفر منو با این اسم صدا میزد... نامجون!... چشمام گرد شد... خندید...
_ منم! اژدهای سرخ...
فکم میلرزید احساس میکردم داشتم دچار حمله عصبی میشدم...
_ نا... نامجون؟ امکان نداره!
حمله شدت گرفت توی تمام بدنم حسش میکردم... معمولا وقتی دچار حمله عصبی میشم خودزنی میکنم؛ وگرنه بیهوش میشم... به تیزی کنار صندلی فلزی نگاهی انداختم. قفسه سینم تند تند و با شدت بالا و پایین میشد... طوری که اونم متوجه شد...
_ تو... تو داری دچار حمله عصبی میشی!
به یکی از دو مرد نگاه میکند...
_ کریس! دکتر!
چشمام مدام سیاهی میره. دیگه توانایی تحمل ندارم. بدنم به سمت جلو افتاد ولی سعی کردم خودمو نگه دارم. از لابهلای موهام تیزی دوباره خودنمایی میکرد و من لحظه به لحظه بیشتر وسوسه میشدم. وسوسهها بر من غلبه کرد. دستمو تو تیزی فرو کردم و همزمان با بالا اومدنم دم طولانیی کشیدم؛ مثل یه پوک عمیق از سیگار...
.
.
خب فک کنم داریم به آخراش نزدیک میشیم! مثلا 2 یا 3 پارت دیگه...
Part Six(6)
.
.
تقلا میکنم...
_شماها کی هستید؟ دستامو باز کنید!!!
یکیشون تو سرم چنگ انداخت(طوری موهاش کشیده شد)
_ ساکت باش دختره نفهم!
_ مگه من نگفتم حق ندارید ببندیدش؟!
صدای آشنایی بود ولی چون گیج بودم نمیتونستم تشخیص بدم... کسی که موهامو میکشید دستشو برداشت و شتاب زده دستمو و یکی پارچه رو از رو صورتم برداشت. بخاطر نور چراغ اتاق چشمام به سختی باز میشد؛ ولی وقتی تونستم ببینم کسی که جلوم بود آقای کیم بود بدون عینک! خم شد. صورتش روبهروی صورتم قرار گرفت. لبخند خماری زد...
_ سلام... یاقوت کبود...
یاقوت کبود؟ فقط یه نفر منو با این اسم صدا میزد... نامجون!... چشمام گرد شد... خندید...
_ منم! اژدهای سرخ...
فکم میلرزید احساس میکردم داشتم دچار حمله عصبی میشدم...
_ نا... نامجون؟ امکان نداره!
حمله شدت گرفت توی تمام بدنم حسش میکردم... معمولا وقتی دچار حمله عصبی میشم خودزنی میکنم؛ وگرنه بیهوش میشم... به تیزی کنار صندلی فلزی نگاهی انداختم. قفسه سینم تند تند و با شدت بالا و پایین میشد... طوری که اونم متوجه شد...
_ تو... تو داری دچار حمله عصبی میشی!
به یکی از دو مرد نگاه میکند...
_ کریس! دکتر!
چشمام مدام سیاهی میره. دیگه توانایی تحمل ندارم. بدنم به سمت جلو افتاد ولی سعی کردم خودمو نگه دارم. از لابهلای موهام تیزی دوباره خودنمایی میکرد و من لحظه به لحظه بیشتر وسوسه میشدم. وسوسهها بر من غلبه کرد. دستمو تو تیزی فرو کردم و همزمان با بالا اومدنم دم طولانیی کشیدم؛ مثل یه پوک عمیق از سیگار...
.
.
خب فک کنم داریم به آخراش نزدیک میشیم! مثلا 2 یا 3 پارت دیگه...
۱.۹k
۲۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.