part~24
جیمین: اممم... لارا مشکلی نداره؟
تهیونگ: جیمینا... الان وقت اینا نیست!
جیمین: خیله خب... برات میفرستم..
تهیونگ: مطمئن باشم؟..
جیمین: بله آقای دوماااد
جیمین با خنده گوشیو قطع کرد...
صدای در اومد...
غذارو اورده بودن.. تهیونگ بعد ازحساب پول تهیونگ در رو بست..
غذارو روی میز کنار کاناپه گذاشت..
جیمین براش شماره رو فرستاده بود..
ته ته داستان ما ساعت رو نگاه کرد..
در کمال تعجب دید که ساعت 1 و نیم نصف شبه...
تصمیم گرفت فردا به لارا زنگ بزنه..
خلاصه غذاش رو خورد و همونجا روی کاناپه.. به خواب عمیقی فرو رفت..
لارا ویو:
کل اون روز رو توی بیمارستان موندم..
و کنار تخت بیماستان به سولی ای که صورتش پر از زخم بود اما هنوز هم جذاب بود خیره شده بودم...
سعی کردم به چیزای منفی فکر نکنم..
سولی هیچوقت من رو تنها نمیزاره... کم کم پلکام سنگین شد و خوابم برد...
پرش زمانی=صبح
لارا ویو:
با صدای پرستار بیدار شدم...
پرستار: خانوم جئون.. باز هم که اینجایید؟ گفتم که.. اگه چیزی بشه و بهوش اومدن خبرتون میکنیم.. الانم بهتره برید خونه و یه چیزی بخورید و استراحت کنید.. از دیروز تا الان هیچی نخوردید.. منم سرم خانم جانگ رو میزنم..
با ضعف شدید شکمم نتونستم رو حرف پرستار، حرفی بزنم...
پس رفتم بیرون..
سوار ماشین شدم.. چون صبح خیلی زود بود خیابون ها خلوت بود..
به هتل رسیدم.... خیلی عرق کرده بودم پس رفتم یه دوش گرفتم..
یه نودل درست کردم و خوردم.. گوشیمو چک کردم..
104 تماس از دست رفته از کوک
78 پیام از کوک
33 تماس از دست رفته از جیمین
26 پیام از جیمین
خواستم به کوک زنگ بزنم که گفتم الان وقت مناسبی نیست.. و حتما خوابه..
روی تخت دراز کشیدم و کم کم خوابم برد...
ادامه دارد....
دوستانننن یه کاری برام پیش اومده الان برمیگردممم
تهیونگ: جیمینا... الان وقت اینا نیست!
جیمین: خیله خب... برات میفرستم..
تهیونگ: مطمئن باشم؟..
جیمین: بله آقای دوماااد
جیمین با خنده گوشیو قطع کرد...
صدای در اومد...
غذارو اورده بودن.. تهیونگ بعد ازحساب پول تهیونگ در رو بست..
غذارو روی میز کنار کاناپه گذاشت..
جیمین براش شماره رو فرستاده بود..
ته ته داستان ما ساعت رو نگاه کرد..
در کمال تعجب دید که ساعت 1 و نیم نصف شبه...
تصمیم گرفت فردا به لارا زنگ بزنه..
خلاصه غذاش رو خورد و همونجا روی کاناپه.. به خواب عمیقی فرو رفت..
لارا ویو:
کل اون روز رو توی بیمارستان موندم..
و کنار تخت بیماستان به سولی ای که صورتش پر از زخم بود اما هنوز هم جذاب بود خیره شده بودم...
سعی کردم به چیزای منفی فکر نکنم..
سولی هیچوقت من رو تنها نمیزاره... کم کم پلکام سنگین شد و خوابم برد...
پرش زمانی=صبح
لارا ویو:
با صدای پرستار بیدار شدم...
پرستار: خانوم جئون.. باز هم که اینجایید؟ گفتم که.. اگه چیزی بشه و بهوش اومدن خبرتون میکنیم.. الانم بهتره برید خونه و یه چیزی بخورید و استراحت کنید.. از دیروز تا الان هیچی نخوردید.. منم سرم خانم جانگ رو میزنم..
با ضعف شدید شکمم نتونستم رو حرف پرستار، حرفی بزنم...
پس رفتم بیرون..
سوار ماشین شدم.. چون صبح خیلی زود بود خیابون ها خلوت بود..
به هتل رسیدم.... خیلی عرق کرده بودم پس رفتم یه دوش گرفتم..
یه نودل درست کردم و خوردم.. گوشیمو چک کردم..
104 تماس از دست رفته از کوک
78 پیام از کوک
33 تماس از دست رفته از جیمین
26 پیام از جیمین
خواستم به کوک زنگ بزنم که گفتم الان وقت مناسبی نیست.. و حتما خوابه..
روی تخت دراز کشیدم و کم کم خوابم برد...
ادامه دارد....
دوستانننن یه کاری برام پیش اومده الان برمیگردممم
۷.۳k
۲۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.