*My mafia friend*PT9
نامجون به نایومی پیام دادو ازش درخواست کرد تا امروز ساعت پنج همو ببینن.و بعد از جواب مثبت نایومی لبخندی روی لبش نقش بست...تصمیم گرفت پیانو بزنه.نشست پشت پیانو و شروع کرد به پیانو زدن...ملودی پیانو نشون دهنده حال اون بود و الان اون ملودی شاد بود...دقیقا مثل نامجون.اما نه هر شادی...انگار که یه استرسو ترسی ته دل نامجون بود اما بازم خوشحال بود...
تهیونگ صدای پیانو رو از اتاق برادرش شنید.از خوشحال بودن اون لبخندی روی لبش جوونه زد...به طراحیش ادامه داد...
یونگی همینطوری که داشت توی کافه سفارشاشو میگرفت به هوسوک فک میکرد.خیلی به دلش نشسته بود.مرد خوش رویی بود و فکر کردن بهش باعث این میشد که لبخند لثه ای بزنه...برگشت پشت پیشخوانو به هوسوک پیام دادو ازش درخواست کرد اخرشب ببینتش...اما جوابی نگرفت...ولی مطمئن بود که قراره جواب بده...
کوک و هوسوک و جیمین بعد از یکی دوساعت از بیمارستان اومدن بیرون که کوک گفت
-من میرم گل فروشی...
جیمین نگاهی به هوسوک انداختو گفت
-عام...مشکلی نداره منم بیام...
کوک لبخندی زدو گفت
-نه بیا...هوسوک همینجا میمونه...
-دکتری؟!
هوسوک نیشخند لختی زدو گفت
-هوم...برین دیگه...
جفتشون سرشون رو تکون دادنو از بیمارستان دور شدنو سوار ماشین قدیمی جیمین شدن...یه ماشین با رنگ البالویی...شاید قدیمی شده باشه.ولی جیمین دوستش داشت.تنها چیزی بود که از پدرش براش مونده بود و براش ارزش مند بود...حرکت کردن سمت گلفروشی.توی راه حرفی بینشون نبود ولی تمام مدت کوک به جیمین خیره بود...با خودش فکر میکرد که جیمین واقعا ادم خوب و مهربونیه.خوشگله و لیاقت بهترین هارو داره.اما چرا الان باید توی قصر کار کنه...
-چیزی شده؟
هول کردو به من من افتاد جیمین به چشمای درشت شده و ستاره ای پسر روبه روش خندید و گفت
-باووشهه اگه چیزی نیست پس هیچی...
رسیدن.پیاده شدن از ماشینو رفتن اونور خیابون.کوک کلیدهارو از توی جیبش بیرون اورد و قبل زنگ خورده ای که به در مغازه بود رو باز کردو وارد شد...با وارد شدن به مغازه بوهای مختلفی به دماغشون خورد.برای کوک عادی بود ولی برای جیمین نه...حس عجیبو خوبی داشت براش...کوک چراغارو روشن کرد و نشست پشت پیشخوان...
.
ولی جدی اگه باحال نیست بگین یه فکری بردارم براش.
تهیونگ صدای پیانو رو از اتاق برادرش شنید.از خوشحال بودن اون لبخندی روی لبش جوونه زد...به طراحیش ادامه داد...
یونگی همینطوری که داشت توی کافه سفارشاشو میگرفت به هوسوک فک میکرد.خیلی به دلش نشسته بود.مرد خوش رویی بود و فکر کردن بهش باعث این میشد که لبخند لثه ای بزنه...برگشت پشت پیشخوانو به هوسوک پیام دادو ازش درخواست کرد اخرشب ببینتش...اما جوابی نگرفت...ولی مطمئن بود که قراره جواب بده...
کوک و هوسوک و جیمین بعد از یکی دوساعت از بیمارستان اومدن بیرون که کوک گفت
-من میرم گل فروشی...
جیمین نگاهی به هوسوک انداختو گفت
-عام...مشکلی نداره منم بیام...
کوک لبخندی زدو گفت
-نه بیا...هوسوک همینجا میمونه...
-دکتری؟!
هوسوک نیشخند لختی زدو گفت
-هوم...برین دیگه...
جفتشون سرشون رو تکون دادنو از بیمارستان دور شدنو سوار ماشین قدیمی جیمین شدن...یه ماشین با رنگ البالویی...شاید قدیمی شده باشه.ولی جیمین دوستش داشت.تنها چیزی بود که از پدرش براش مونده بود و براش ارزش مند بود...حرکت کردن سمت گلفروشی.توی راه حرفی بینشون نبود ولی تمام مدت کوک به جیمین خیره بود...با خودش فکر میکرد که جیمین واقعا ادم خوب و مهربونیه.خوشگله و لیاقت بهترین هارو داره.اما چرا الان باید توی قصر کار کنه...
-چیزی شده؟
هول کردو به من من افتاد جیمین به چشمای درشت شده و ستاره ای پسر روبه روش خندید و گفت
-باووشهه اگه چیزی نیست پس هیچی...
رسیدن.پیاده شدن از ماشینو رفتن اونور خیابون.کوک کلیدهارو از توی جیبش بیرون اورد و قبل زنگ خورده ای که به در مغازه بود رو باز کردو وارد شد...با وارد شدن به مغازه بوهای مختلفی به دماغشون خورد.برای کوک عادی بود ولی برای جیمین نه...حس عجیبو خوبی داشت براش...کوک چراغارو روشن کرد و نشست پشت پیشخوان...
.
ولی جدی اگه باحال نیست بگین یه فکری بردارم براش.
۶۹۹
۰۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.