*A melody of your hart*PT20
یونگی هوسوک رو به داخل راهنمایی کرد نمیدونست ریاکشن هوسوک از دیدن انا چیه اما کاری هم نمیتونست بکنه...
-واو چه خوبه...
یونگی لبخندی زدو گفت
-خواهش میکنم اقای دکتر...
رفت توی اشپزخونه اما با صحنه ای که دید شوکه شد...
-انای من!...اخه...چرا کل پوره هارو...
اما انا درحالی که کلی پوره روی سرو صورتش و دیوار میز ریخته بود داشت میخندید...
هوسوک متوجه صدای خنده بچه شد توی اشپزخونه و رفت توی اشپزخونه و با دیدن انا شوکه شد
-بچته؟یا خواهرکوچیک ترت؟!
یونگی سرشو پایین انداختو گفت
-دخترمه...
هوسوک با شنیدن این حرف کمی توی فکر فرو رفت...به ین فکر میکرد که یونگی برای پدر بود شاید خیلی جوون باشه.البته.از نظرخودش اما لبخندی زدو گفت
-یعنی تو یبار ازدواج کردی؟
یونگی همینور که داشت پوره های میوه رو از صورت انا پاک میکرد گفت
-هوم...ازدواج کردم...و خب دقیقا بعد از به دنیا اومدن انا همسرم فوت کرد...
-انا...اسم موردعلاقه کوکه...
یونگی از این حرف خندش گرفتو گفت
-کوک...همون پسره که حالش بدشد؟
-هوم..پسرخوندمه...
یونگی لبخندی زدو پیشبند انا رو باز کردو گفت
-میخوای بریم بشینیم؟
هوسوک لبخندی زدو به همراه یونگی به سمت نشیمن رفتن یونگی انا رو تکیه داد به کوسن های بزرگو عروسکی مبل که هوسوک گفت
-میشه...بغلش کنم؟
-اره...میتونی...
هوسوک به ارومی انا رو برداشتو نشوندش روی پاش.دختر بچه نگاهی عمیق به چشما درخشان و خسته هوسوک میکرد هوسوک لبخندی زدو گفت
-یونگیا...دخترت خیلی...خوشگله...انا...اسم قشنگیه...
اما خیلی یهویی انا دوباره زد زیر گریه و اونقدری شدید بودکه تغریبا قرمز شده بود...اما هوسوک دستو پاشو گم نکرد چون تا الان توی بیمارستان با بچه های زیادی سرو کار داشت...و تنها کاری که برد شروع کرد براش یه ترانه کوتاه خوند...
Dancing Bears
خرس های رقصنده
Painted Wings
بال های رنگ شده
Things I almost remember.
همه چیزیه که یادمه
And a song someone sings
و کسی که داره اهنگ میخوره
Once upon a December.
توی یکی از روز های دسامبر
Someone holds me safe and warm.
ینفر منو اروم و گرم بغل کرده
Horses prance through a silver storm.
اسب هایی که توی این طوفان برفی جست و خیز میکنن
Figures dancing gracefully across my memory.
عکس ها و نقاشی هایی که به زیبایی حرکت میکنند همه انها را به یاد دارم
.
همینطور که میخوند به ارومی دستای انا رو تکون میداد و کم کم جلوی گریه انا رو گرفت
شاید اون از زندگی نا امید شده بودو قلب خسته ای داشت اما هیچوقت محبتشو از بچه ها دریغ نمیکرد...هیچوقت...یونگی از توی اشپزخونه درحالی که داشت قهوه درست میکرد به هوسوک خیره شده بود...
-واقعا پدرخوبیه...
قهوها رو برداشتو اومد بیرون و با لبخند به انا که خوابش برده بود خیره شد...
-چطوری تونستی؟!
-وقتی توی بخش کودکان کار کنی همینه دیگه...
یونگی خندیدو قهوه رو به دست هوسوک دادو همینطور که قهوشو میخورد گفت
-از حال شاهزاده خبر داری؟
هوسک مکسی کردو گفت
-عا...اره پیشش بودم...متاسفانه بینایی یه چشمش رو از دست داده
یونگی شوکه شدو گفت
-واقعا...بعد اونوقت بخشیده کسی که باعث تصادف شد رو؟
-اره...
.
این هوسوک یکم زیادی رویاییه...
اهنگ:once upon a december
-واو چه خوبه...
یونگی لبخندی زدو گفت
-خواهش میکنم اقای دکتر...
رفت توی اشپزخونه اما با صحنه ای که دید شوکه شد...
-انای من!...اخه...چرا کل پوره هارو...
اما انا درحالی که کلی پوره روی سرو صورتش و دیوار میز ریخته بود داشت میخندید...
هوسوک متوجه صدای خنده بچه شد توی اشپزخونه و رفت توی اشپزخونه و با دیدن انا شوکه شد
-بچته؟یا خواهرکوچیک ترت؟!
یونگی سرشو پایین انداختو گفت
-دخترمه...
هوسوک با شنیدن این حرف کمی توی فکر فرو رفت...به ین فکر میکرد که یونگی برای پدر بود شاید خیلی جوون باشه.البته.از نظرخودش اما لبخندی زدو گفت
-یعنی تو یبار ازدواج کردی؟
یونگی همینور که داشت پوره های میوه رو از صورت انا پاک میکرد گفت
-هوم...ازدواج کردم...و خب دقیقا بعد از به دنیا اومدن انا همسرم فوت کرد...
-انا...اسم موردعلاقه کوکه...
یونگی از این حرف خندش گرفتو گفت
-کوک...همون پسره که حالش بدشد؟
-هوم..پسرخوندمه...
یونگی لبخندی زدو پیشبند انا رو باز کردو گفت
-میخوای بریم بشینیم؟
هوسوک لبخندی زدو به همراه یونگی به سمت نشیمن رفتن یونگی انا رو تکیه داد به کوسن های بزرگو عروسکی مبل که هوسوک گفت
-میشه...بغلش کنم؟
-اره...میتونی...
هوسوک به ارومی انا رو برداشتو نشوندش روی پاش.دختر بچه نگاهی عمیق به چشما درخشان و خسته هوسوک میکرد هوسوک لبخندی زدو گفت
-یونگیا...دخترت خیلی...خوشگله...انا...اسم قشنگیه...
اما خیلی یهویی انا دوباره زد زیر گریه و اونقدری شدید بودکه تغریبا قرمز شده بود...اما هوسوک دستو پاشو گم نکرد چون تا الان توی بیمارستان با بچه های زیادی سرو کار داشت...و تنها کاری که برد شروع کرد براش یه ترانه کوتاه خوند...
Dancing Bears
خرس های رقصنده
Painted Wings
بال های رنگ شده
Things I almost remember.
همه چیزیه که یادمه
And a song someone sings
و کسی که داره اهنگ میخوره
Once upon a December.
توی یکی از روز های دسامبر
Someone holds me safe and warm.
ینفر منو اروم و گرم بغل کرده
Horses prance through a silver storm.
اسب هایی که توی این طوفان برفی جست و خیز میکنن
Figures dancing gracefully across my memory.
عکس ها و نقاشی هایی که به زیبایی حرکت میکنند همه انها را به یاد دارم
.
همینطور که میخوند به ارومی دستای انا رو تکون میداد و کم کم جلوی گریه انا رو گرفت
شاید اون از زندگی نا امید شده بودو قلب خسته ای داشت اما هیچوقت محبتشو از بچه ها دریغ نمیکرد...هیچوقت...یونگی از توی اشپزخونه درحالی که داشت قهوه درست میکرد به هوسوک خیره شده بود...
-واقعا پدرخوبیه...
قهوها رو برداشتو اومد بیرون و با لبخند به انا که خوابش برده بود خیره شد...
-چطوری تونستی؟!
-وقتی توی بخش کودکان کار کنی همینه دیگه...
یونگی خندیدو قهوه رو به دست هوسوک دادو همینطور که قهوشو میخورد گفت
-از حال شاهزاده خبر داری؟
هوسک مکسی کردو گفت
-عا...اره پیشش بودم...متاسفانه بینایی یه چشمش رو از دست داده
یونگی شوکه شدو گفت
-واقعا...بعد اونوقت بخشیده کسی که باعث تصادف شد رو؟
-اره...
.
این هوسوک یکم زیادی رویاییه...
اهنگ:once upon a december
۱.۳k
۰۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.