یاقوت سیاه.part18.
ی چیزی با عقل جور در نمیاد..!
سریع از اون مکان خارح شدم به سمت قار رفتم ک رزی گفت
_چیشد جیمین؟
همونجوری داشتم فک میکردم ک رزی گفت
_چیشششد؟
نگاهش کردم و گفتم
_ی چیزی با عقل جور در نمیاد
با تعجب گفت
_چی؟
_وقتی به اونجا رسیدم انگار نارسیس داشت تو سرش با کسی بحث میکرد خیلی کلافه بود و خیلی لاغر شده بود ولی نفهمیدم موضوع چیه
رزی با بهت گفت
_گفتی...گفتی لاغر شده بود؟
_اره خیلی زیاد
سریع از جاش بلند شد ک گفتم
_کجا داری میری رزی؟
شنلشو پوشید و گفت
_باید بریم به سمت جنگل آبی اونجا زیر زمین من اونجا کار دارم
_میخای چیکار کنی؟
_جیمین وقت نداریم عجله کن.
سری تکون دادم دنبالش راه افتادم به سمت جنگل آبی وقتی رسیدیم ی جا ایستاد و روی زمین نشست با قدرتش دریچه ای رو بار کرد و گفت
_از پله ها برو پایین.
پایین رفتم بعد از مصافتی رسیدیم به ته زمین همجا پر الماس های آبی بود و پر اتیقه های قدمی و جادویی ک رزی رفت جلو و ی کتاب بزرگ رو باز کرد
_این کتاب مقدسه درسته؟
_اره.
_میخای توش دنبال چی بگردی؟
جوابمو نداد صفحه به صفحه همچیو میخوند و ورق میزد ک چند مین بعد گفت
_خودشه
رفتم جلو تا ببینم چی پیدا کرده ک با چیزی ک دیدم چشمام درشت شد
_روحی به اسم روح سیاه وجود داره ک به دنبال آدم های تنها غمگین میره و به اون ها قدرت میده حالا میتونه اون قدرت،قدرت خون اشام،گرگینه،پری و...باشه ولی به شرتی این قدرت به آنها میده ک اونا روح و وجودشو به اون بفروشن و اون بتونه ازشون تغذیه کنه بعد چند وقت اون آدم مریض میشه چون تمام ویتامینی ک در بدنش بوده رو روح سیاه خورده و میمیره و تنها کسی ک سود میبره اون روح سیاهه.
با تعجب گفتم
_یعنی نارسیس...
_نه امکان نداره
_ولی ما باید هرچه سریعتر نارسیسو از مرگ نجات بدیم
رزی گفت
_چطوری؟
نگاهی به کتاب مقدس کردم گفتم
_باید تمام خون اشام ها و پری ها گرگینه ها ک طرف با هستن جمع کنیم
سریع از اون مکان خارح شدم به سمت قار رفتم ک رزی گفت
_چیشد جیمین؟
همونجوری داشتم فک میکردم ک رزی گفت
_چیشششد؟
نگاهش کردم و گفتم
_ی چیزی با عقل جور در نمیاد
با تعجب گفت
_چی؟
_وقتی به اونجا رسیدم انگار نارسیس داشت تو سرش با کسی بحث میکرد خیلی کلافه بود و خیلی لاغر شده بود ولی نفهمیدم موضوع چیه
رزی با بهت گفت
_گفتی...گفتی لاغر شده بود؟
_اره خیلی زیاد
سریع از جاش بلند شد ک گفتم
_کجا داری میری رزی؟
شنلشو پوشید و گفت
_باید بریم به سمت جنگل آبی اونجا زیر زمین من اونجا کار دارم
_میخای چیکار کنی؟
_جیمین وقت نداریم عجله کن.
سری تکون دادم دنبالش راه افتادم به سمت جنگل آبی وقتی رسیدیم ی جا ایستاد و روی زمین نشست با قدرتش دریچه ای رو بار کرد و گفت
_از پله ها برو پایین.
پایین رفتم بعد از مصافتی رسیدیم به ته زمین همجا پر الماس های آبی بود و پر اتیقه های قدمی و جادویی ک رزی رفت جلو و ی کتاب بزرگ رو باز کرد
_این کتاب مقدسه درسته؟
_اره.
_میخای توش دنبال چی بگردی؟
جوابمو نداد صفحه به صفحه همچیو میخوند و ورق میزد ک چند مین بعد گفت
_خودشه
رفتم جلو تا ببینم چی پیدا کرده ک با چیزی ک دیدم چشمام درشت شد
_روحی به اسم روح سیاه وجود داره ک به دنبال آدم های تنها غمگین میره و به اون ها قدرت میده حالا میتونه اون قدرت،قدرت خون اشام،گرگینه،پری و...باشه ولی به شرتی این قدرت به آنها میده ک اونا روح و وجودشو به اون بفروشن و اون بتونه ازشون تغذیه کنه بعد چند وقت اون آدم مریض میشه چون تمام ویتامینی ک در بدنش بوده رو روح سیاه خورده و میمیره و تنها کسی ک سود میبره اون روح سیاهه.
با تعجب گفتم
_یعنی نارسیس...
_نه امکان نداره
_ولی ما باید هرچه سریعتر نارسیسو از مرگ نجات بدیم
رزی گفت
_چطوری؟
نگاهی به کتاب مقدس کردم گفتم
_باید تمام خون اشام ها و پری ها گرگینه ها ک طرف با هستن جمع کنیم
۴.۳k
۰۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.