(وقتی بهت خیانت کرد....)پارت ۱
#هان
#استری_کیدز
روی تخت نشسته بودی و با فکر کردن به اینکه تا چند ماه دیگه قراره کوچولت به دنیا بیاد و بلاخره تو و هان پدر و مادر میشدید دوباره وجودت پر از ذوق شد
شکمت تا حدی برآمده شده بود...دستی روی شکمت کشیدی
+ منو بابایی منتظرتیم عزیزکم
لبخند شیرینی زدی و به تاج تخت تکیه دادی و موبایلت رو برداشتی و شروع کردی به چرخیدن توی گالریت...به عکسایی که از هان گرفته بودی نگاه میکردی و لبخند میزدی...هیچ کس نمیتونست تصور کنه که تو چقدر هان رو دوست داشتی و براش هر کاری میکردی و تمام تلاشم رو میکردی تا فقط لبخند و شادی اون رو ببینی...
با هر دفعه نگاه کردن به عکساش...دلت بیشتر براش ضعف میرفت و عاشقش میشدی...
همینطوری سرگرم نگاه کردن عکساش بودی که متوجه ی نوتیفکش پیامی شدی که از شماره ی ناشناس برات فرستاده شده بود..
کمی متعجب شدی چون کم پیش میومد از شماره ناشناس بهت پیامی داده بشه اما کلیک کردی که صفحه ی اصلی و بزرگ پیام رسان رو برات باز کرد..
(از زندگیش برو بیرون...شوهرت دیگه دوستت نداره )
با خوندن این پیام تعجبت بیشتر از قبل شد... بلافاصله برات چند تا عکس فرستاده شد که با دیدن هر کدوم از اون عکسا...بیشتر از قبل توی شوک میرفتی...
محتوای توی فیلم)
دختر به سمت جیسونگ رفت و از پشت آروم بغلش کرد
_ عزیزمممممم.....میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود ؟
آروم سرش رو به سمت جیسونگ چرخوند و گونش رو بوسید
÷ منم دلم برات تنگ شده بود عشقم...
لبخندی زدن و هر دو لب همدیگه رو بوس کردن )
با دیدنشون دستت رو جلوی دهنت گرفتی و گوشی رو پرت کردی اون ور...
اشک توی چشمات جمع شده بود...
نمیتونستی باور کنی چطور میتونست یک همچین چیزی واقعی باشه....
سرت رو بین دستات گرفتی...از شدت استرس و فشاری که بهت یکدفعه ای وارد شده بود دستات میلرزید و اشک توی چشمات کم کم جاری میشدن...
جیسونگت...مردت بهت خیانت کرده بود...تنها کست...کسی که همه کار حاضر بودی براش بکنی بهت خیانت کرده بود...چطور تونست ؟...چطور وقتی از وجود بچه ی توی شکمت با خبر بود میتونست؟..اصلا چطور میتونست بیاد و همینطور که پیش اون دختر رفتار میکنه با تو هم رفتار کنه...چطور میتونست ؟
صدای هق هقات کل خونه رو گرفته بود...از روی تخت بلند شدی و به سمت کمد رفتی و چمدون بزرگی رو از توش برداشتی...
همینطور که اشک میریختی و چشمات از شدت گریه میسوخت...شروع کردی به جمع کردن وسایلت...جمع کردن تمام لباسای خودت و لباسای کوچیکی که برای نوزادت خریده بودی...تا مثل رویای احمقانت اون لباسارو در حالی که شوهرت...عشقی که فکر میکردی واقعاً عاشقته تنش کنی و با عشق به زندگیتون ادامه بدین...یک رویای مزخرف...
#استری_کیدز
روی تخت نشسته بودی و با فکر کردن به اینکه تا چند ماه دیگه قراره کوچولت به دنیا بیاد و بلاخره تو و هان پدر و مادر میشدید دوباره وجودت پر از ذوق شد
شکمت تا حدی برآمده شده بود...دستی روی شکمت کشیدی
+ منو بابایی منتظرتیم عزیزکم
لبخند شیرینی زدی و به تاج تخت تکیه دادی و موبایلت رو برداشتی و شروع کردی به چرخیدن توی گالریت...به عکسایی که از هان گرفته بودی نگاه میکردی و لبخند میزدی...هیچ کس نمیتونست تصور کنه که تو چقدر هان رو دوست داشتی و براش هر کاری میکردی و تمام تلاشم رو میکردی تا فقط لبخند و شادی اون رو ببینی...
با هر دفعه نگاه کردن به عکساش...دلت بیشتر براش ضعف میرفت و عاشقش میشدی...
همینطوری سرگرم نگاه کردن عکساش بودی که متوجه ی نوتیفکش پیامی شدی که از شماره ی ناشناس برات فرستاده شده بود..
کمی متعجب شدی چون کم پیش میومد از شماره ناشناس بهت پیامی داده بشه اما کلیک کردی که صفحه ی اصلی و بزرگ پیام رسان رو برات باز کرد..
(از زندگیش برو بیرون...شوهرت دیگه دوستت نداره )
با خوندن این پیام تعجبت بیشتر از قبل شد... بلافاصله برات چند تا عکس فرستاده شد که با دیدن هر کدوم از اون عکسا...بیشتر از قبل توی شوک میرفتی...
محتوای توی فیلم)
دختر به سمت جیسونگ رفت و از پشت آروم بغلش کرد
_ عزیزمممممم.....میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود ؟
آروم سرش رو به سمت جیسونگ چرخوند و گونش رو بوسید
÷ منم دلم برات تنگ شده بود عشقم...
لبخندی زدن و هر دو لب همدیگه رو بوس کردن )
با دیدنشون دستت رو جلوی دهنت گرفتی و گوشی رو پرت کردی اون ور...
اشک توی چشمات جمع شده بود...
نمیتونستی باور کنی چطور میتونست یک همچین چیزی واقعی باشه....
سرت رو بین دستات گرفتی...از شدت استرس و فشاری که بهت یکدفعه ای وارد شده بود دستات میلرزید و اشک توی چشمات کم کم جاری میشدن...
جیسونگت...مردت بهت خیانت کرده بود...تنها کست...کسی که همه کار حاضر بودی براش بکنی بهت خیانت کرده بود...چطور تونست ؟...چطور وقتی از وجود بچه ی توی شکمت با خبر بود میتونست؟..اصلا چطور میتونست بیاد و همینطور که پیش اون دختر رفتار میکنه با تو هم رفتار کنه...چطور میتونست ؟
صدای هق هقات کل خونه رو گرفته بود...از روی تخت بلند شدی و به سمت کمد رفتی و چمدون بزرگی رو از توش برداشتی...
همینطور که اشک میریختی و چشمات از شدت گریه میسوخت...شروع کردی به جمع کردن وسایلت...جمع کردن تمام لباسای خودت و لباسای کوچیکی که برای نوزادت خریده بودی...تا مثل رویای احمقانت اون لباسارو در حالی که شوهرت...عشقی که فکر میکردی واقعاً عاشقته تنش کنی و با عشق به زندگیتون ادامه بدین...یک رویای مزخرف...
۱۴.۰k
۰۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.