۲فصلpart2.the Dare truth.
.خوشت نمیاد رد کن.
به لیوانا نگاه کردم ی کدوم برداشتم نوشیدم ک همون لحظه لیوان از دستم افتاد احساس کردم کل اتاق داره دور سرم میچرخه روی زمین افتادم سرم بدجوری سنگین شده بود سرمو محکم تو دستم گرفتم داشتم دیوونه میشدم این دیگه چی بود ک من خوردم سرم روی زمین افتاد دیگه نتونستم دوون بیارم و همجا سیاه شد..!
چشمامو باز کردم تو ی اتاق بود بلند شدم در و برم نگاه کردم
_اینجا دیگه کجاست من اینجا چیکار میکنم؟
همونجوری گیج داشتم به دور و برم نگاه میکردم ک صدای کوک شنیدم
_اینجا عمارته منه
سرمو به سمتش برگردوندم گفتم
_عمارت تو؟
با نیشخند گفت
_تو تونستی خودتو نجات بدی و شربت خواباورو نوشیدی ولی حالا باید همونطور ک تویه نامه گفته بودم کاری ک میگم انجام بدی
با تعجب گفتم
_خوب چ کاری؟
با لبخند خبیثی گفت
_تو حالا ک موفق شدی از مرگ نجات پیدا کنی باید به مدت ۲ سال تو عمارت من بمونی
سریع از جام بلند شدم گفتم
_این دیگه چ وضعشه برای چی من باید اینجا بمونم چ دلیلی داره؟؟
_مادمازل شما تونستین از مرگ نجات پیدا کنین و حالا من میخام این افتخار رو به شما بدم ک برای ۲ سال در این عمارت زندگی کنین
حتما نقشه جنیه ک جلوی من همش بچسب به جونگ کوک و تو ۲ سال باعث آزارم بشه و همش تحقیرم کنه فرصت خوبی براشه ..
_من باید راجبه ش فکر کنم اجباری ک نیست؟
همونطور ک نو اتاق قدم میزد گفت
_خیر مادمازل برای چی اجباری باشه هرطور راحتید.
سری تکون دادم ک از اتاق بیرون رفت روی تخت نشستم خوب اینطوری ک معلومه جنی خانوم میخاد از این ۲ سال به نفع خودش استفاده کنه ولی نمیدونه کاری کرده ک به سوده منه..!!!!!
نیشخندی زدمو بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم و در اتاق جونگ کوک زدم ک گفت
_بیا داخل
در اتاق باز کردم ک با صحنه ای ک دیدم قلبم اومد تو دهنم جنی نشسته بود روپای جونگ کوک و داشت براش عشوه میومد یکم نگاشون کردم ک با صدای جونگ کوک به خودم اومدم
_سیلویا چیشده ک به اینجا اومدی؟
نگاهمو بهش دوختم سعی کردم بحرف بیام به تته پته گفتم
_عا خوب ..من تصمیممو گرفتم
_خوب؟
_برای ۲سال ..همینجا...میمونم
خوبه ای گفت ک جنی گفت
_عا عزیزم خیلی خوشحال شدم ک اینجا میمونی
با اون چشماش داشت بمن نگاه میکرد خیلی عصبی بودم ک جنی بت لحن لوسی روبه جونگ کوک گفت
_ددی میشه امشب پیشه خودت بخوابم؟
جونگ کوک دست کشید رو سر جنی و گفت
_معلومه ک میشه عسلم
سریع از اتاق اومدم بیرون و به سمت همون اتاقی ک توش بودم رفتم در و بستم و قفل کردم و چسبیدم به در قطره های اشکام از هم سبقت میگرفتن رو زمین افتادم شروع کردم به گریه کردم تمام اون صحنه ها ک میومد تو ذهنم میمردم زنده میشدم
■■■
چشمامو باز کردم صبح شده بود و روی زمین خوابم برده بود ک همون لحظه کسی به در اتاق زد ..
به لیوانا نگاه کردم ی کدوم برداشتم نوشیدم ک همون لحظه لیوان از دستم افتاد احساس کردم کل اتاق داره دور سرم میچرخه روی زمین افتادم سرم بدجوری سنگین شده بود سرمو محکم تو دستم گرفتم داشتم دیوونه میشدم این دیگه چی بود ک من خوردم سرم روی زمین افتاد دیگه نتونستم دوون بیارم و همجا سیاه شد..!
چشمامو باز کردم تو ی اتاق بود بلند شدم در و برم نگاه کردم
_اینجا دیگه کجاست من اینجا چیکار میکنم؟
همونجوری گیج داشتم به دور و برم نگاه میکردم ک صدای کوک شنیدم
_اینجا عمارته منه
سرمو به سمتش برگردوندم گفتم
_عمارت تو؟
با نیشخند گفت
_تو تونستی خودتو نجات بدی و شربت خواباورو نوشیدی ولی حالا باید همونطور ک تویه نامه گفته بودم کاری ک میگم انجام بدی
با تعجب گفتم
_خوب چ کاری؟
با لبخند خبیثی گفت
_تو حالا ک موفق شدی از مرگ نجات پیدا کنی باید به مدت ۲ سال تو عمارت من بمونی
سریع از جام بلند شدم گفتم
_این دیگه چ وضعشه برای چی من باید اینجا بمونم چ دلیلی داره؟؟
_مادمازل شما تونستین از مرگ نجات پیدا کنین و حالا من میخام این افتخار رو به شما بدم ک برای ۲ سال در این عمارت زندگی کنین
حتما نقشه جنیه ک جلوی من همش بچسب به جونگ کوک و تو ۲ سال باعث آزارم بشه و همش تحقیرم کنه فرصت خوبی براشه ..
_من باید راجبه ش فکر کنم اجباری ک نیست؟
همونطور ک نو اتاق قدم میزد گفت
_خیر مادمازل برای چی اجباری باشه هرطور راحتید.
سری تکون دادم ک از اتاق بیرون رفت روی تخت نشستم خوب اینطوری ک معلومه جنی خانوم میخاد از این ۲ سال به نفع خودش استفاده کنه ولی نمیدونه کاری کرده ک به سوده منه..!!!!!
نیشخندی زدمو بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم و در اتاق جونگ کوک زدم ک گفت
_بیا داخل
در اتاق باز کردم ک با صحنه ای ک دیدم قلبم اومد تو دهنم جنی نشسته بود روپای جونگ کوک و داشت براش عشوه میومد یکم نگاشون کردم ک با صدای جونگ کوک به خودم اومدم
_سیلویا چیشده ک به اینجا اومدی؟
نگاهمو بهش دوختم سعی کردم بحرف بیام به تته پته گفتم
_عا خوب ..من تصمیممو گرفتم
_خوب؟
_برای ۲سال ..همینجا...میمونم
خوبه ای گفت ک جنی گفت
_عا عزیزم خیلی خوشحال شدم ک اینجا میمونی
با اون چشماش داشت بمن نگاه میکرد خیلی عصبی بودم ک جنی بت لحن لوسی روبه جونگ کوک گفت
_ددی میشه امشب پیشه خودت بخوابم؟
جونگ کوک دست کشید رو سر جنی و گفت
_معلومه ک میشه عسلم
سریع از اتاق اومدم بیرون و به سمت همون اتاقی ک توش بودم رفتم در و بستم و قفل کردم و چسبیدم به در قطره های اشکام از هم سبقت میگرفتن رو زمین افتادم شروع کردم به گریه کردم تمام اون صحنه ها ک میومد تو ذهنم میمردم زنده میشدم
■■■
چشمامو باز کردم صبح شده بود و روی زمین خوابم برده بود ک همون لحظه کسی به در اتاق زد ..
۶.۹k
۰۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.