فیک کوک،پارت۶
#عشقوجنون
#فیککوک
#پارت۶
+ تو که اینارو ، میدونستی که اینطور بهت بی احترامی میکنن و اذیت و آزارت میدن، پس چرا خودتو درگیر کردی؟*دلخور و حرصی*
_ نکنه انتظار داشتی بزارم دست روت بلند کنه.. *کلافه*
بعد نگاهشو از من گرفت و به پنجره خیره شد...
منم که در این لحظه از شدت اکلیلی شدن دلم میخواست جیغ بکشم....
اما من چرا اینطوری شده بودم...این سوالی بود که از وقتی جونگ کوک رو دیدم از خودم می پرسم
چند ضربه ی آروم به صورتم زدم تا از فکرش بیام بیرون اما نتونستم
از پشت بغلش کردم
سعی کردم حسابی فشارش بدم
+ کیوتتتتت
_ هی تو الان به من گفتی کیوت؟
+ اوهوم...
_ اما من قابلیت های بیشتریم دارم دکتر کوچولو
+ منظورت چیه؟
_ مثلا کاری کنم که کل بدنت گر بگیره*پوزخند*
+ بس کن*حرصی و کیوت*
___
*چند روز بعد*
این چندروز هیچ چیز عوض نشد ، نه نوع نگاهش و نه نوع رفتارش با من....
البته من بهش حق میدم که نتونه به راحتی اعتماد کنه و یا اصلا نخواد که به من اعتماد کنه...
اما من بیشتر از قبل تغییر کردم ، بیشتر از زمانی که برای اولین بار دیدمش...
اما این تغییر چیه...از سردرگمی بدم میاد...
امروز از اون روزا بود که دلم میخواست یه تریلی از روم رد بشه و این زندگی کوفتی منو تموم کنه
اصلا اعصاب نداشتم و به هر بهانهای یکی رو جر میدادم....
دلیلش هم مشخص بود ،
پرستار جانگ: ا.ت ، ا.ت
بی حوصله سرمو برگردوندم طرفش
پرستار جانگ: یکی از برگه های پرونده ی بیمار جئون جونگ کوک گم شده...تو نمی دونی کجاست؟
+ نخیر ، از کجا بدونم؟
پرستار جانگ: آخه آخرین بار دست تو بود ، الانم پروندش ناقصه بهتره که پیداش کنی....
اخه به من چه؟؟؟
تو مسئولشی ، تو کوتاهی کردی بعد من برم پیداش کنم.....
دهنمو باز کردم و میخواستم بتوپم بهش که خودش متوجه شد و بعد از حرفش سریع در رفت....
هوفففف، خدایا
انگشتامو بیشتر به شقیقهام فشار دادم بلکه یادم بیاد....
اوممممم،احتمال میدم تو اتاق جونگ کوک افتاده باشه چون آخرین بار همونجا دیدمش...
بدون هیچ حرفی رفتم تو اتاقش و مشغول گشتن شدم
همیشه عادت داشتم پر انرژی و شاد برم پیشش اما امروز استثنا بود.....
خودشم تعجب کرده بود...
بی توجه به اون سعی کردم همه جا رو بگردم ،
_ هی مگه اینجا طویلهاس همینطوری سرتو میندازی پایین میای تو؟
+ اره سرمو ميندازم پایین میام تو،مشکلیه؟ اصن تو کی هستی بخوای به من بگی چکار کنم چکار نکنم...*جیغ*
اون که اصلا انتظار چنین واکنشی رو نداشت صداش رو آروم تر کرد
_ باشه حالا چرا پاچه میگیری...
#فیککوک
#پارت۶
+ تو که اینارو ، میدونستی که اینطور بهت بی احترامی میکنن و اذیت و آزارت میدن، پس چرا خودتو درگیر کردی؟*دلخور و حرصی*
_ نکنه انتظار داشتی بزارم دست روت بلند کنه.. *کلافه*
بعد نگاهشو از من گرفت و به پنجره خیره شد...
منم که در این لحظه از شدت اکلیلی شدن دلم میخواست جیغ بکشم....
اما من چرا اینطوری شده بودم...این سوالی بود که از وقتی جونگ کوک رو دیدم از خودم می پرسم
چند ضربه ی آروم به صورتم زدم تا از فکرش بیام بیرون اما نتونستم
از پشت بغلش کردم
سعی کردم حسابی فشارش بدم
+ کیوتتتتت
_ هی تو الان به من گفتی کیوت؟
+ اوهوم...
_ اما من قابلیت های بیشتریم دارم دکتر کوچولو
+ منظورت چیه؟
_ مثلا کاری کنم که کل بدنت گر بگیره*پوزخند*
+ بس کن*حرصی و کیوت*
___
*چند روز بعد*
این چندروز هیچ چیز عوض نشد ، نه نوع نگاهش و نه نوع رفتارش با من....
البته من بهش حق میدم که نتونه به راحتی اعتماد کنه و یا اصلا نخواد که به من اعتماد کنه...
اما من بیشتر از قبل تغییر کردم ، بیشتر از زمانی که برای اولین بار دیدمش...
اما این تغییر چیه...از سردرگمی بدم میاد...
امروز از اون روزا بود که دلم میخواست یه تریلی از روم رد بشه و این زندگی کوفتی منو تموم کنه
اصلا اعصاب نداشتم و به هر بهانهای یکی رو جر میدادم....
دلیلش هم مشخص بود ،
پرستار جانگ: ا.ت ، ا.ت
بی حوصله سرمو برگردوندم طرفش
پرستار جانگ: یکی از برگه های پرونده ی بیمار جئون جونگ کوک گم شده...تو نمی دونی کجاست؟
+ نخیر ، از کجا بدونم؟
پرستار جانگ: آخه آخرین بار دست تو بود ، الانم پروندش ناقصه بهتره که پیداش کنی....
اخه به من چه؟؟؟
تو مسئولشی ، تو کوتاهی کردی بعد من برم پیداش کنم.....
دهنمو باز کردم و میخواستم بتوپم بهش که خودش متوجه شد و بعد از حرفش سریع در رفت....
هوفففف، خدایا
انگشتامو بیشتر به شقیقهام فشار دادم بلکه یادم بیاد....
اوممممم،احتمال میدم تو اتاق جونگ کوک افتاده باشه چون آخرین بار همونجا دیدمش...
بدون هیچ حرفی رفتم تو اتاقش و مشغول گشتن شدم
همیشه عادت داشتم پر انرژی و شاد برم پیشش اما امروز استثنا بود.....
خودشم تعجب کرده بود...
بی توجه به اون سعی کردم همه جا رو بگردم ،
_ هی مگه اینجا طویلهاس همینطوری سرتو میندازی پایین میای تو؟
+ اره سرمو ميندازم پایین میام تو،مشکلیه؟ اصن تو کی هستی بخوای به من بگی چکار کنم چکار نکنم...*جیغ*
اون که اصلا انتظار چنین واکنشی رو نداشت صداش رو آروم تر کرد
_ باشه حالا چرا پاچه میگیری...
۲.۹k
۰۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.