فیک کوک،پارت۵
#عشقوجنون
#فیککوک
#پارت۵
باصدای رئیس و دکتر مین به خودم اومدم....
سعی میکردن که کوک و جونگ کین رو از هم جدا کنن...
از جام بلند شدم رفتم سمتشون...
دکتر مین جونگ کینو برد
رییس: این دوباره کنترلشو از دست داده، دوباره دیوونه شدی بهت گفتم که نمیزارم اینجا دردسر درست کنی،*تند و تحقیر آمیز *
همه ی اینا رو داشت به کوک میگفت...نه حتما یه اشتباهی شده...
خواستم حرفی بزنم که
رییس: ا.ت ، ا.ت حالت خوبه؟ صدمه ندیدی؟ بهت گفتم اون روانیه نباید نزدیکش بشی
حق نداشت اینطور بهش بی احترامی کنه ، اون کاری نکرده بود...
اصلا به من اجازه ی صحبت نمیداد...
به کوک نگاه کردم ، باید یه واکنشی نشون میداد و از خودش دفاع میکرد اما دوباره همون نگاه سردو به خودش گرفته بود انگار این جور موقعیت ها زیاد براش پیش میومد...
رییس: پرستار جانگ ، پرستار جانگ کجایی؟ یه مورد اضطراری داریم...
پرستار جانگ هول کرده اومد و یه چوبم دستش بود...
برام عجیب بود...
+ چرا چوب گرفتی دستت؟
جانگ نگاهی به من کرد اما رییس جواب داد
رییس: ببین ا.ت ، ما تا حالا اینجا بیمار هایی رو که مشکلات زیاد خطر ناکی نداشتن بهت میسپردیم اما اینجا و کلا تیمارستان یه وجه ترسناکم داره که مخصوص جانی هاست...
من اینو میدونستم اما حق نداشتن با کوک که کاری نکرده اینطور رفتار کنن..
رییس: جانگ ببرش تو اتاقش...
جانگ چوب رو به کمر کوک زدو به سمت جلو هدایتش کرد...
نمی تونستم تحمل کنم ، انقدر راحت در مورد کسی نظر بدن بدون اینکه اجازه بدن از خودش دفاع کنه و حرف بزنه
و حتی فکر کنن که قضاوتشون درسته در حالی که،..
حالا می تونستم احساساتی که کوک تا الان تجربه کرده و درک کنم...
بغضم گرفت ، اون خیلی درد کشیده...
اما به خودم قول دادم که نزارم بیشتر از این درد بکشه...
_ رییس...رئیس
اون هنوز داشت برای خودش میبرید و می دوخت و اصلا گوش نمیداد من چی میگم
جیغ کشیدم
+ بس کن دیگه...یه لحظه گوش کن
رفتم سمت کوک و دستشو گرفتم و با خودم کشیدم سمت رییس
+ نباید باهاش اینطوری رفتار کنید...اون...اون کاری نکرده
رییس: چی داری میگی ا.ت؟دیوونه شدی داری از اون حمایت میکنی*متعجب*
+ دو دقیقه ساکت باش و دست از قضاوت کردن بردار
دارم میگم اون کاری نکرده جونگ کین به من حمله کرد و پرتم کرد اون فقط میخواست به من کمک کنه...
رییس: اما...اما
+ من همه چیزو دیدم ، اینجا بودم ، چطور نمی تونی باور کنی...
رییس: امیدوارم
برگشتم سمت کوک ، هنوز هم نگاهش بدون احساس بود...اون دلش هیچوقت نرم نمیشه ، هیچوقت نمی تونه اعتماد کنه پس من برای چی تلاش میکنم؟
گونش کبود شده بود و از سرش خون میومد...
دستش گرفتمو بی تفاوت به پرستار جانگی که هنوز با تعجب به من نگاه میکرد ، با هم رفتیم بالا...
_________________________
جعبه ی کمک های اولیه رو باز کردم...
پنبه الکلی رو آروم روی زخم کنارش پیشونیش کشیدم که اخ خفه ای گفت...
_ اینکارا لازم نیست
+ باید ضد عفونی بشه...
همونطور که کار میکردم، فکر کردم....
+ راستی...بابت رفتار نادرست رییس ازت معذرت میخوام...میدونی من تا حالا ندیده بودم که با بیماری اینطور رفتار کنن ، واقعا متاسفم که اذیت شدی
خنده ی تلخی کرد
_ مهم نیست من عادت دارم....تو اولین کسی هستی که عذرخواهی میکنی
یعنی اون همیشه چنین رفتارهایی رو تحمل میکرده؟همه جا اینطور باهاش برخورد میکردن...
+ یع...یعنی تو جای قبلیتم همیشه اینطوری اذیتت میکردن؟
_ اوهوم...فقط اونجا کسی مثل تو نبود که بخواد حمایتم کنه
لبخند کمرنگی زدم...پس تحت تأثیر قرار گرفته
زخمش رو با گاز استریل بستم...
بهش حق میدم، حق میدم که از زمین و زمان متنفر باشه ، حق میدم که بخواد خودکشی کنه....این کاری که با اون کردن حتی حق پست ترین آدم های دنیا هم نیست چه برسه به کوک که از اون اولم بی گناه بوده...
از خودم و شغلم متنفر شدم ، از اينکه با آدمایی همکار بودم که به ظاهر درس خونده بودن و فهمیده بودن اما در اصل آدمای قضاوتگر بیرحمی بودن که حاضر بودن با اضحار نظر های بی ارزششون دل بقیه رو بشکنن....
#فیککوک
#پارت۵
باصدای رئیس و دکتر مین به خودم اومدم....
سعی میکردن که کوک و جونگ کین رو از هم جدا کنن...
از جام بلند شدم رفتم سمتشون...
دکتر مین جونگ کینو برد
رییس: این دوباره کنترلشو از دست داده، دوباره دیوونه شدی بهت گفتم که نمیزارم اینجا دردسر درست کنی،*تند و تحقیر آمیز *
همه ی اینا رو داشت به کوک میگفت...نه حتما یه اشتباهی شده...
خواستم حرفی بزنم که
رییس: ا.ت ، ا.ت حالت خوبه؟ صدمه ندیدی؟ بهت گفتم اون روانیه نباید نزدیکش بشی
حق نداشت اینطور بهش بی احترامی کنه ، اون کاری نکرده بود...
اصلا به من اجازه ی صحبت نمیداد...
به کوک نگاه کردم ، باید یه واکنشی نشون میداد و از خودش دفاع میکرد اما دوباره همون نگاه سردو به خودش گرفته بود انگار این جور موقعیت ها زیاد براش پیش میومد...
رییس: پرستار جانگ ، پرستار جانگ کجایی؟ یه مورد اضطراری داریم...
پرستار جانگ هول کرده اومد و یه چوبم دستش بود...
برام عجیب بود...
+ چرا چوب گرفتی دستت؟
جانگ نگاهی به من کرد اما رییس جواب داد
رییس: ببین ا.ت ، ما تا حالا اینجا بیمار هایی رو که مشکلات زیاد خطر ناکی نداشتن بهت میسپردیم اما اینجا و کلا تیمارستان یه وجه ترسناکم داره که مخصوص جانی هاست...
من اینو میدونستم اما حق نداشتن با کوک که کاری نکرده اینطور رفتار کنن..
رییس: جانگ ببرش تو اتاقش...
جانگ چوب رو به کمر کوک زدو به سمت جلو هدایتش کرد...
نمی تونستم تحمل کنم ، انقدر راحت در مورد کسی نظر بدن بدون اینکه اجازه بدن از خودش دفاع کنه و حرف بزنه
و حتی فکر کنن که قضاوتشون درسته در حالی که،..
حالا می تونستم احساساتی که کوک تا الان تجربه کرده و درک کنم...
بغضم گرفت ، اون خیلی درد کشیده...
اما به خودم قول دادم که نزارم بیشتر از این درد بکشه...
_ رییس...رئیس
اون هنوز داشت برای خودش میبرید و می دوخت و اصلا گوش نمیداد من چی میگم
جیغ کشیدم
+ بس کن دیگه...یه لحظه گوش کن
رفتم سمت کوک و دستشو گرفتم و با خودم کشیدم سمت رییس
+ نباید باهاش اینطوری رفتار کنید...اون...اون کاری نکرده
رییس: چی داری میگی ا.ت؟دیوونه شدی داری از اون حمایت میکنی*متعجب*
+ دو دقیقه ساکت باش و دست از قضاوت کردن بردار
دارم میگم اون کاری نکرده جونگ کین به من حمله کرد و پرتم کرد اون فقط میخواست به من کمک کنه...
رییس: اما...اما
+ من همه چیزو دیدم ، اینجا بودم ، چطور نمی تونی باور کنی...
رییس: امیدوارم
برگشتم سمت کوک ، هنوز هم نگاهش بدون احساس بود...اون دلش هیچوقت نرم نمیشه ، هیچوقت نمی تونه اعتماد کنه پس من برای چی تلاش میکنم؟
گونش کبود شده بود و از سرش خون میومد...
دستش گرفتمو بی تفاوت به پرستار جانگی که هنوز با تعجب به من نگاه میکرد ، با هم رفتیم بالا...
_________________________
جعبه ی کمک های اولیه رو باز کردم...
پنبه الکلی رو آروم روی زخم کنارش پیشونیش کشیدم که اخ خفه ای گفت...
_ اینکارا لازم نیست
+ باید ضد عفونی بشه...
همونطور که کار میکردم، فکر کردم....
+ راستی...بابت رفتار نادرست رییس ازت معذرت میخوام...میدونی من تا حالا ندیده بودم که با بیماری اینطور رفتار کنن ، واقعا متاسفم که اذیت شدی
خنده ی تلخی کرد
_ مهم نیست من عادت دارم....تو اولین کسی هستی که عذرخواهی میکنی
یعنی اون همیشه چنین رفتارهایی رو تحمل میکرده؟همه جا اینطور باهاش برخورد میکردن...
+ یع...یعنی تو جای قبلیتم همیشه اینطوری اذیتت میکردن؟
_ اوهوم...فقط اونجا کسی مثل تو نبود که بخواد حمایتم کنه
لبخند کمرنگی زدم...پس تحت تأثیر قرار گرفته
زخمش رو با گاز استریل بستم...
بهش حق میدم، حق میدم که از زمین و زمان متنفر باشه ، حق میدم که بخواد خودکشی کنه....این کاری که با اون کردن حتی حق پست ترین آدم های دنیا هم نیست چه برسه به کوک که از اون اولم بی گناه بوده...
از خودم و شغلم متنفر شدم ، از اينکه با آدمایی همکار بودم که به ظاهر درس خونده بودن و فهمیده بودن اما در اصل آدمای قضاوتگر بیرحمی بودن که حاضر بودن با اضحار نظر های بی ارزششون دل بقیه رو بشکنن....
۵.۳k
۰۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.