پارت : ۱
چند روز میگذشت؟؟....از روزی که ندیده بودمش چند روز میگذشت؟؟
چطور تونستم ترکش کنم؟...همش تقصیر بابام بود همه سختی هایی که کشیدم و دارم میکشم همشون تقصیر اونه هرگز نمیبخشمش!!
فلش بک...
_هوفف تهیونگ مامانم دهنمو سرویس کرد تا بزاره باهات بیام بیرون..هر چند که اونم به بهانهی این که با دوستم میخوام بیام بیرون پیچوندم، حالا کجا قراره بریم؟
_عامم...یه جایی سراغ دارم مطمئنم خوشت میاد حالاهم کم غر بزن دختر زیادی دور نیست میرسیم بعدا هم صحیح و سالم میذارمت دم در خونتون
_نمیخوای بگی میخوایم کجا بریم؟؟
_نمیدونم نظر خودت چیه؟
_خیلی خوب اصلا میخوام نگی من اینهمه واسه بیرون اومدن با اقا دروغ سرهم میکنم بعد ایشون حتی مایل نمیشه بگه میخواد کجا ببرتمون!!
_نگو که قهر کردی کوچولو...هی نمیخوای باهام حرف بزنی؟؟
بازم جواب ندادم دست خودم نبود اذیت کردنش خیلی کیف میداد مگه میشه ادم کسی که دوستش داره رو اذیت نکنه اخه؟؟
یهویی ماشینو نگه داشت که بالاخره دهن باز کردم
_چرا نگه داشتی؟؟؟
دستشو برد سمت کمربند ماشین و بازش کرد ،خم شد و دقیقا مماس صورتم قرار گرفت طوری که میتونستم نفساشو حس کنم
_چ...چیکار داری میکنی
میدونست توی نزدیکی زیاد معذب میشم و از قصد داشت اذیتم میکرد.
تهیونگ:چی شد تو که قهر بودی؟!
لاریسا:من کی همچین حرفی زدم؟
دسته ماشین رو کشیدم و پشتهی صندلی رو کمی دراز کردم تا بتونم از صورتش کمی فاصله بگیرم و سریع با دست پاچهگی گفتم
_هی ساعت پنجه...خودت که میدونی مامانم زیادی گیر میده حداقل تا ساعت ۹ باید خونه باشم تو که نمیخوای وقت تلف کنی میخوای؟ پس بهتره چیز کنیم....چیز
تهیونگ:چی؟
لاریسا:عاا چیز دیگه...هر چه زودتر راه بیوفتی منم که خیلی کنجکاوم ببینم کجا میخوای ببریمون زود باش دیگه راه بیوفت چرا اینطوری نگاه میکنی.
تهیونگ:خیلی خب باشه اروم باش و یه نفس بگیر...الان راه میوفتم
لاریسا:من کاملا ارومم
تهیونگ:مشخصه
چشم غرهای بهش رفتم و چشمم رو به پنجرهی ماشین دوختم هوا پاییزی بود و فضای خیلی خوبی بیرون ایجاد شده بود...تا ادامهی راه حرفی نزدیم نیم ساعت همینطوری گذشت دیگه داشت کم کم خوابم میگرفت که ماشین جلوی ساحل واییساد
تهیونگ:خوب بالاخره رسیدیم خانم کوچولو پیاده شو...
لاریسا: هومم...ساحل....واقعا جای خوبی رو انتخاب کردی عاشقشم
تهیونگ دستمو گرفت و سمت دریا هدایتم کرد...
تهیونگ:نظرت چیه یکم بشینیم؟؟
لاریسا: اهوم...موافقم بریم
هوای خنگی که کنار دریا بهم میخورد حس خیلی خوبی داشت باد خنکی که داشت میوزید موهام رو به رقص در میاورد که یهو حس کردم زیرم خالی شد...به سرعت چشامو باز کردم که دیدم تهیونگ بلندم کرده
لاریسا:چیکار میکنی دیونه الان میوفتم بزارم زمین!!!!
چطور تونستم ترکش کنم؟...همش تقصیر بابام بود همه سختی هایی که کشیدم و دارم میکشم همشون تقصیر اونه هرگز نمیبخشمش!!
فلش بک...
_هوفف تهیونگ مامانم دهنمو سرویس کرد تا بزاره باهات بیام بیرون..هر چند که اونم به بهانهی این که با دوستم میخوام بیام بیرون پیچوندم، حالا کجا قراره بریم؟
_عامم...یه جایی سراغ دارم مطمئنم خوشت میاد حالاهم کم غر بزن دختر زیادی دور نیست میرسیم بعدا هم صحیح و سالم میذارمت دم در خونتون
_نمیخوای بگی میخوایم کجا بریم؟؟
_نمیدونم نظر خودت چیه؟
_خیلی خوب اصلا میخوام نگی من اینهمه واسه بیرون اومدن با اقا دروغ سرهم میکنم بعد ایشون حتی مایل نمیشه بگه میخواد کجا ببرتمون!!
_نگو که قهر کردی کوچولو...هی نمیخوای باهام حرف بزنی؟؟
بازم جواب ندادم دست خودم نبود اذیت کردنش خیلی کیف میداد مگه میشه ادم کسی که دوستش داره رو اذیت نکنه اخه؟؟
یهویی ماشینو نگه داشت که بالاخره دهن باز کردم
_چرا نگه داشتی؟؟؟
دستشو برد سمت کمربند ماشین و بازش کرد ،خم شد و دقیقا مماس صورتم قرار گرفت طوری که میتونستم نفساشو حس کنم
_چ...چیکار داری میکنی
میدونست توی نزدیکی زیاد معذب میشم و از قصد داشت اذیتم میکرد.
تهیونگ:چی شد تو که قهر بودی؟!
لاریسا:من کی همچین حرفی زدم؟
دسته ماشین رو کشیدم و پشتهی صندلی رو کمی دراز کردم تا بتونم از صورتش کمی فاصله بگیرم و سریع با دست پاچهگی گفتم
_هی ساعت پنجه...خودت که میدونی مامانم زیادی گیر میده حداقل تا ساعت ۹ باید خونه باشم تو که نمیخوای وقت تلف کنی میخوای؟ پس بهتره چیز کنیم....چیز
تهیونگ:چی؟
لاریسا:عاا چیز دیگه...هر چه زودتر راه بیوفتی منم که خیلی کنجکاوم ببینم کجا میخوای ببریمون زود باش دیگه راه بیوفت چرا اینطوری نگاه میکنی.
تهیونگ:خیلی خب باشه اروم باش و یه نفس بگیر...الان راه میوفتم
لاریسا:من کاملا ارومم
تهیونگ:مشخصه
چشم غرهای بهش رفتم و چشمم رو به پنجرهی ماشین دوختم هوا پاییزی بود و فضای خیلی خوبی بیرون ایجاد شده بود...تا ادامهی راه حرفی نزدیم نیم ساعت همینطوری گذشت دیگه داشت کم کم خوابم میگرفت که ماشین جلوی ساحل واییساد
تهیونگ:خوب بالاخره رسیدیم خانم کوچولو پیاده شو...
لاریسا: هومم...ساحل....واقعا جای خوبی رو انتخاب کردی عاشقشم
تهیونگ دستمو گرفت و سمت دریا هدایتم کرد...
تهیونگ:نظرت چیه یکم بشینیم؟؟
لاریسا: اهوم...موافقم بریم
هوای خنگی که کنار دریا بهم میخورد حس خیلی خوبی داشت باد خنکی که داشت میوزید موهام رو به رقص در میاورد که یهو حس کردم زیرم خالی شد...به سرعت چشامو باز کردم که دیدم تهیونگ بلندم کرده
لاریسا:چیکار میکنی دیونه الان میوفتم بزارم زمین!!!!
۲.۱k
۰۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.