پارت : ۴
لاریسا :نه من اینکارو نمیکنم...
بابای لاریسا : گفتم ازش جدا میشی(داد)
لاریسا :نه بابا من تهیونگو دوست دارم!...حداقل برای یه بارم که شده بزار خودم واسهی زندگیم تصمیم بگیرم!!...من دیگه ۲۴ سالمه بچه که نیستم....
مامان لاریسا : خودت میدونی که ما بخاطر احساسات مسخرهی تو نمیتونم از قدرتی که میتونی با ازدواج با تهیونگ بهمون بدی دست بکشیم!
لاریسا :مامان مگه من ابزاریم که باهاش قراره به اهدافتون برسید؟؟!!...من به شما خجالت میکشم...صادق باشین حتی یه بار هم خجالت نکشیدید؟؟از اینکه حسرت یه خانوادهی خوب رو توی دلم گذاشتید؟؟الان که دارم با تهیونگ این حسو تجربه میکنم چرا میخواین جلومو بگیرین؟؟؟میخواین این حسرت رو تا گور خودم ببرم؟؟؟میخواین همرا خودم تو قبرم چالش کنید؟؟؟
بابای لاریسا :ساکت باش...حرفی نشنوم!...باهاش تموم میکنی وگرنه میکشمش....خودت میدونی که شوخی ندارم و میتونم این کارو بکنم پس به نفع دوتاتونه که جدا شی ازش!
خانوادهی من نفوذی زیادی داشتن...طوری که همینطور که میگفت میتونستن بدون اینکه پای پلیس به جریان باز بشه یه نفر رو بکشن...همینقدر بی رحم بودن که گرفتن جون یه ادم براشون عین اب خوردن بود...من اصلا شبیه اونا نبودم...انگار نه انگار که دختر این خانوادم...من نمیتونستم بی رحم باشم...نمیتونستم خودخواه باشم و با جون تهیونگ بازی کنم...هرگز نبودم که الان باشم...
لاریسا :نه بابا اینکارو نمیکنی من مگه دختر خونی تو نیستم؟؟؟مگه میتونی اینکارو کنی؟؟اصلا وجدانت اجازهاش رو میده؟؟تو دیگه چه موجود کثیفی هستی.
بابای لاریسا :...کمکم داری بزرگتر از دهنت حرف میزنی...به لطف تهیونگ فکر کنم زبونت دراز شده!!!!!!! قراره واست قرار ازدواج با پسر جئون رو ترتیب بدم.
لاریسا :همتون فقط یه مشت اشغالین ،عوضیا!!
مامان لاریسا : بفهم داری چی میگی و داری با کی حرف میزنی لاریسا!!!
کیف دستیمو برداشتم و از خونه زدم بیرون و مستقیم رفتم سمت شرکت بابام حرفی که میزد رو عملی میکرد خوب میشناختمش .... یعنی باید از نیمهی دیگهی وجودم بخاطر چند گرون پول مسخره جدا میشدم؟؟ مگه میشه؟اصلا مگه میتونم؟من که تا الان تو زندگیم کاری نکرده بودم که این کارماش باشه!! پس دارم تقاص چیو پس میدم؟ تقاص اینکه ناخواسنه توی این خانواده به دنیا اومدم؟ ازدواج با کسی که فقط اسمشو شنیدم؟؟ هر کاریم کرده باشم این دیگه زیادی بود
***
بعد از شرکت سوار ماشین شدم فکرامو کرده بودم باید ازش جدا میشدم من نمیخواستم اون بمیره هرگز اینو نمیخواستم تلفنو برداشتم و روشنش کردم با دیدن اسمش لبخن محوی روی قلبم نشست...یعنی دیروز اخرین باری بود که اسمش روی ایکون تماس میافتاد؟...راست میگفتن اخرین بار ها بدون اینکه بدونی اخرین باره میگذره...
بابای لاریسا : گفتم ازش جدا میشی(داد)
لاریسا :نه بابا من تهیونگو دوست دارم!...حداقل برای یه بارم که شده بزار خودم واسهی زندگیم تصمیم بگیرم!!...من دیگه ۲۴ سالمه بچه که نیستم....
مامان لاریسا : خودت میدونی که ما بخاطر احساسات مسخرهی تو نمیتونم از قدرتی که میتونی با ازدواج با تهیونگ بهمون بدی دست بکشیم!
لاریسا :مامان مگه من ابزاریم که باهاش قراره به اهدافتون برسید؟؟!!...من به شما خجالت میکشم...صادق باشین حتی یه بار هم خجالت نکشیدید؟؟از اینکه حسرت یه خانوادهی خوب رو توی دلم گذاشتید؟؟الان که دارم با تهیونگ این حسو تجربه میکنم چرا میخواین جلومو بگیرین؟؟؟میخواین این حسرت رو تا گور خودم ببرم؟؟؟میخواین همرا خودم تو قبرم چالش کنید؟؟؟
بابای لاریسا :ساکت باش...حرفی نشنوم!...باهاش تموم میکنی وگرنه میکشمش....خودت میدونی که شوخی ندارم و میتونم این کارو بکنم پس به نفع دوتاتونه که جدا شی ازش!
خانوادهی من نفوذی زیادی داشتن...طوری که همینطور که میگفت میتونستن بدون اینکه پای پلیس به جریان باز بشه یه نفر رو بکشن...همینقدر بی رحم بودن که گرفتن جون یه ادم براشون عین اب خوردن بود...من اصلا شبیه اونا نبودم...انگار نه انگار که دختر این خانوادم...من نمیتونستم بی رحم باشم...نمیتونستم خودخواه باشم و با جون تهیونگ بازی کنم...هرگز نبودم که الان باشم...
لاریسا :نه بابا اینکارو نمیکنی من مگه دختر خونی تو نیستم؟؟؟مگه میتونی اینکارو کنی؟؟اصلا وجدانت اجازهاش رو میده؟؟تو دیگه چه موجود کثیفی هستی.
بابای لاریسا :...کمکم داری بزرگتر از دهنت حرف میزنی...به لطف تهیونگ فکر کنم زبونت دراز شده!!!!!!! قراره واست قرار ازدواج با پسر جئون رو ترتیب بدم.
لاریسا :همتون فقط یه مشت اشغالین ،عوضیا!!
مامان لاریسا : بفهم داری چی میگی و داری با کی حرف میزنی لاریسا!!!
کیف دستیمو برداشتم و از خونه زدم بیرون و مستقیم رفتم سمت شرکت بابام حرفی که میزد رو عملی میکرد خوب میشناختمش .... یعنی باید از نیمهی دیگهی وجودم بخاطر چند گرون پول مسخره جدا میشدم؟؟ مگه میشه؟اصلا مگه میتونم؟من که تا الان تو زندگیم کاری نکرده بودم که این کارماش باشه!! پس دارم تقاص چیو پس میدم؟ تقاص اینکه ناخواسنه توی این خانواده به دنیا اومدم؟ ازدواج با کسی که فقط اسمشو شنیدم؟؟ هر کاریم کرده باشم این دیگه زیادی بود
***
بعد از شرکت سوار ماشین شدم فکرامو کرده بودم باید ازش جدا میشدم من نمیخواستم اون بمیره هرگز اینو نمیخواستم تلفنو برداشتم و روشنش کردم با دیدن اسمش لبخن محوی روی قلبم نشست...یعنی دیروز اخرین باری بود که اسمش روی ایکون تماس میافتاد؟...راست میگفتن اخرین بار ها بدون اینکه بدونی اخرین باره میگذره...
۳.۶k
۰۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.