۱۶
پارت ۱۶
ات ویو :
یه کاری کنم به پام بیوفتی
* چند مین بعد :
ات : خب دیگه من میرم
کوک : باشه مواظب باش
ات ویو :
از اتاقش اومدم بیرون
منشی گوش وایساده بود
منو دید رفت
منم رفتم تو ماشین حرکت کردم سمت خونه
دیدم کفش جلو دره
مینسو : اتتتتتتت اومدی
ات : نه هنوز تو راهم
ته : کوک کو ؟
ات : شرکت
*** پیش جونگکوکی :
کوک ویو :
داشتم پرونده هارو چک میکردم که بابام زنگ زد دوباره میخواد دعوا را بندازه ....
پ : سلام پسرم
کوک : بله
پ : شنیدم نامزد داری .. بیا خونه میخوام عروسمو ببینم
کوک : چه عجب.. باشه
کوک ویو :
از حرفش تعجب کردم
این هیچوقت اینطوری نبود
گوشیمو گذاشتم رو میز به ساعت خیره شدم
ساعت 8:00 بود کارامو تموم کردم از شرکت زدم بیرون سمت خونه راه افتادم
دیدم صدای خنده کل خونه رو برداشته بود
در زدم که تهیونگ با یه لب خندون در رو باز کردم با دیدن من خندش تا بناگوش باز شد
اینا چشونه ...
کوک : چه غلطی میکنی اینجا
ته : وا بیا تو بعد غر بزن
کوک : به ات بگو بیاد
ته : اتتتت شوهر جونت کارت دارهههه
ات : اومدم .... بله جان
کوک : عیجان .... برو آماده شو بابام میخواد ببینتت
ات : اوکی نیم ساعت وقت بدههههه
کوک : باشه ( خنده)
ات ویو :
بابای کوک میخواد منو ببینه اوففف اعصاب ندارم
یه شلوار مام آبی پوشیدم با یه تاپ مشکی روشم یه شومیز خیلی نازک موهامو باز گذاشتم رفتم پایین
کوک : بریم
ات : اوهوم...
* فلش بک به چند مین بعد :
ات ویو :
رسیدیم با یه عمارت که نه کاخ بزرگ مواجه شدم
کوک اومد دستمو گرفت راه افتادیم
سمت در
پ : سلام به عروس گلم خوبی دخترم ؟؟
ات : سلام مرسی ممنون
پ : بیا تو کوک تو خوبی ؟
کوک : بله
پ : خب دخترم از وضع زندگیت بگو !
ات : عا من ... من یه برادر دارم و پدر و مادرم رو از دست دادم مدر........
کوک : دانشگاه میره بابا
ات : عا .. آره
کوک : خب من برم سرویس الان میام
( کوکیییی رفتتتت)
ات ویو :
به زمین خیره بودم بدون کوک معذب بودم
که با حرفی که پدر کوک زد قلبم وایساد ...
ات ویو :
یه کاری کنم به پام بیوفتی
* چند مین بعد :
ات : خب دیگه من میرم
کوک : باشه مواظب باش
ات ویو :
از اتاقش اومدم بیرون
منشی گوش وایساده بود
منو دید رفت
منم رفتم تو ماشین حرکت کردم سمت خونه
دیدم کفش جلو دره
مینسو : اتتتتتتت اومدی
ات : نه هنوز تو راهم
ته : کوک کو ؟
ات : شرکت
*** پیش جونگکوکی :
کوک ویو :
داشتم پرونده هارو چک میکردم که بابام زنگ زد دوباره میخواد دعوا را بندازه ....
پ : سلام پسرم
کوک : بله
پ : شنیدم نامزد داری .. بیا خونه میخوام عروسمو ببینم
کوک : چه عجب.. باشه
کوک ویو :
از حرفش تعجب کردم
این هیچوقت اینطوری نبود
گوشیمو گذاشتم رو میز به ساعت خیره شدم
ساعت 8:00 بود کارامو تموم کردم از شرکت زدم بیرون سمت خونه راه افتادم
دیدم صدای خنده کل خونه رو برداشته بود
در زدم که تهیونگ با یه لب خندون در رو باز کردم با دیدن من خندش تا بناگوش باز شد
اینا چشونه ...
کوک : چه غلطی میکنی اینجا
ته : وا بیا تو بعد غر بزن
کوک : به ات بگو بیاد
ته : اتتتت شوهر جونت کارت دارهههه
ات : اومدم .... بله جان
کوک : عیجان .... برو آماده شو بابام میخواد ببینتت
ات : اوکی نیم ساعت وقت بدههههه
کوک : باشه ( خنده)
ات ویو :
بابای کوک میخواد منو ببینه اوففف اعصاب ندارم
یه شلوار مام آبی پوشیدم با یه تاپ مشکی روشم یه شومیز خیلی نازک موهامو باز گذاشتم رفتم پایین
کوک : بریم
ات : اوهوم...
* فلش بک به چند مین بعد :
ات ویو :
رسیدیم با یه عمارت که نه کاخ بزرگ مواجه شدم
کوک اومد دستمو گرفت راه افتادیم
سمت در
پ : سلام به عروس گلم خوبی دخترم ؟؟
ات : سلام مرسی ممنون
پ : بیا تو کوک تو خوبی ؟
کوک : بله
پ : خب دخترم از وضع زندگیت بگو !
ات : عا من ... من یه برادر دارم و پدر و مادرم رو از دست دادم مدر........
کوک : دانشگاه میره بابا
ات : عا .. آره
کوک : خب من برم سرویس الان میام
( کوکیییی رفتتتت)
ات ویو :
به زمین خیره بودم بدون کوک معذب بودم
که با حرفی که پدر کوک زد قلبم وایساد ...
۱۶.۹k
۰۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.