فیک( هنوزم دوست دارم ) پارت ۲۵
فیک( هنوزم دوست دارم ) پارت ۲۵
ا.ت ویو
نمیه شب...
با صدا جیغ یه دختر چشمامو باز کردم صدا از بیرون اتاق میومد سریع بلند شدم و رفتم بیرون..که از اتاق آخر راهرو صدا میومد...رفتم جلو که خدمتکار و نامجون و جونگکوک و دیدم...و هانول که چاقو به دست کنار تختش وایستاد بود...
چند قدم جلو رفتم...که نامجون دستمو گرفت..پسش زدم و رفتم جلوتر...که هانول با جیغ گفت...
هانول: مامانم و ول کن...مامانم و ول کن...نزدیک نیا..برو عقب ..
ا.ت: هیس منم..ا.ت ...نامجون داداشت...
هانول: برو عقب نزدیک نیا...
ا.ت: منم...هانول لطفا آروم باش..چیزی نیس...
هانول: اونا مامانم و میکشن..
ا.ت: هيچکی نمیتونه اینکار و کنه...باشه داداشت و من و جونگکوک اینجایم هيچکی نمیتونه...
هانول: اما اونا میکشنش...
ا.ت: به ما اعتماد نداری...
هانول: نه به هیچکدومتون اعتماد ندارم...
ا.ت:باشه...بیا اول چاقو رو بزار...
هانول: نه نه...برو عقب...( داد)
ا.ت: باشه میرم اما اول چاقو رو بده من...
هانول: نمیدم تنهام بزارین...برو...نمیخام ببینمتون...
چند قدم سریع برداشتم تا به هانول رسیدم سریع از دستش گرفتم و مانع شدم تا به خودش آسیب بزنه که چاقو دستمو برید...چاقو رو از دستش کشیدم که ولش کرد اونور پرتش کردم و سریع تو بغلم فشردمش...یه دستم رو پشتش بود و یه دستامو رو سرش نوازش وار میکشیدم که با گریه میگفت ولش کنم امامحکمتر گرفتمش...با یه اشاره به نامجون گفتم برن بیرون...
اونا رفتن و درو بستن...هانول بعدی تقلا زیاد آروم شد...از خودم جداش کردم و رو تخت نشوندمش...و کنارش خودم نشستم...
با چشمای قرمز و گونه های خیس بهم نگاه میکرد...
دستمو رو دستش گذاشتم و گفتم..
ا.ت: من اینجام..باشه هيچکی نمیتونه بهت آسیب برسونه...من اينجام بهم اعتماد کن...من نمیزارم دیگه کسی اذیتت کنه...
هانول: اونا...
ا.ت: تموم شد...اون گذشته تو بود...اون تموم شده...
هانول: اما من هر روز میبینمش...
ا.ت: فکرتو آزاد کن...اون اتفاق تموم شده...اما تو از شوک که بهت وارد شده نمیتونی خلاص شی...
هانول: کمکم کن..من میترسم...
ا.ت: تا ما هستيم نترس...
سرشو رو شونم گذاشت...دستمو رو سرش گذاشتم و نوازشش کردم....
همنجوری ساعت ها باهم حرف زدیم..که کم کم هوام روشن و روشن تر میشد...سرش هی تکون میخورد نگاه کردم آروم خوابیده بود...آروم سرشو رو بالشت گذاشتم و پتو رو روش کشیدم و از اتاق اومدم بیرون که..
دم در با نامجون روبرو شدم کنار در رو زمین نشسته بودم تا منو دید بلند شد و گفت..
نامجون:بهت گفته بودم...
ا.ت: خودت دیدی چقد حالش بد بود...اگه اونجا تنها میبود فک میکنی حالش خوب میشد..
نامجون: ا.ت!
ا.ت: بهت گفته بودم اگه اون نباشه منم نیستم...
نامجون: دستت؟؟؟
به دستم نگاه کردم بریدگی بزرگی بود...و الانم ازش خون میومد...
ا.ت: چیزینیس..میرم پانسمانش میکنم...
از دستم گرفت و دنبال خودش کشیدیم...رفت تو اتاقش...و رو تخت نشوندیم...
از تو کشوِ کنار تخت خوابش یه جعبه کمک های اولیه برداشت و اومد کنارم نشست...
غلط املایی بود معذرت 🌸💜
شرط
۵۰ کامنت
۲۴ لایک
شرط کم گذاشتم امیدوارم برسه>>>
ا.ت ویو
نمیه شب...
با صدا جیغ یه دختر چشمامو باز کردم صدا از بیرون اتاق میومد سریع بلند شدم و رفتم بیرون..که از اتاق آخر راهرو صدا میومد...رفتم جلو که خدمتکار و نامجون و جونگکوک و دیدم...و هانول که چاقو به دست کنار تختش وایستاد بود...
چند قدم جلو رفتم...که نامجون دستمو گرفت..پسش زدم و رفتم جلوتر...که هانول با جیغ گفت...
هانول: مامانم و ول کن...مامانم و ول کن...نزدیک نیا..برو عقب ..
ا.ت: هیس منم..ا.ت ...نامجون داداشت...
هانول: برو عقب نزدیک نیا...
ا.ت: منم...هانول لطفا آروم باش..چیزی نیس...
هانول: اونا مامانم و میکشن..
ا.ت: هيچکی نمیتونه اینکار و کنه...باشه داداشت و من و جونگکوک اینجایم هيچکی نمیتونه...
هانول: اما اونا میکشنش...
ا.ت: به ما اعتماد نداری...
هانول: نه به هیچکدومتون اعتماد ندارم...
ا.ت:باشه...بیا اول چاقو رو بزار...
هانول: نه نه...برو عقب...( داد)
ا.ت: باشه میرم اما اول چاقو رو بده من...
هانول: نمیدم تنهام بزارین...برو...نمیخام ببینمتون...
چند قدم سریع برداشتم تا به هانول رسیدم سریع از دستش گرفتم و مانع شدم تا به خودش آسیب بزنه که چاقو دستمو برید...چاقو رو از دستش کشیدم که ولش کرد اونور پرتش کردم و سریع تو بغلم فشردمش...یه دستم رو پشتش بود و یه دستامو رو سرش نوازش وار میکشیدم که با گریه میگفت ولش کنم امامحکمتر گرفتمش...با یه اشاره به نامجون گفتم برن بیرون...
اونا رفتن و درو بستن...هانول بعدی تقلا زیاد آروم شد...از خودم جداش کردم و رو تخت نشوندمش...و کنارش خودم نشستم...
با چشمای قرمز و گونه های خیس بهم نگاه میکرد...
دستمو رو دستش گذاشتم و گفتم..
ا.ت: من اینجام..باشه هيچکی نمیتونه بهت آسیب برسونه...من اينجام بهم اعتماد کن...من نمیزارم دیگه کسی اذیتت کنه...
هانول: اونا...
ا.ت: تموم شد...اون گذشته تو بود...اون تموم شده...
هانول: اما من هر روز میبینمش...
ا.ت: فکرتو آزاد کن...اون اتفاق تموم شده...اما تو از شوک که بهت وارد شده نمیتونی خلاص شی...
هانول: کمکم کن..من میترسم...
ا.ت: تا ما هستيم نترس...
سرشو رو شونم گذاشت...دستمو رو سرش گذاشتم و نوازشش کردم....
همنجوری ساعت ها باهم حرف زدیم..که کم کم هوام روشن و روشن تر میشد...سرش هی تکون میخورد نگاه کردم آروم خوابیده بود...آروم سرشو رو بالشت گذاشتم و پتو رو روش کشیدم و از اتاق اومدم بیرون که..
دم در با نامجون روبرو شدم کنار در رو زمین نشسته بودم تا منو دید بلند شد و گفت..
نامجون:بهت گفته بودم...
ا.ت: خودت دیدی چقد حالش بد بود...اگه اونجا تنها میبود فک میکنی حالش خوب میشد..
نامجون: ا.ت!
ا.ت: بهت گفته بودم اگه اون نباشه منم نیستم...
نامجون: دستت؟؟؟
به دستم نگاه کردم بریدگی بزرگی بود...و الانم ازش خون میومد...
ا.ت: چیزینیس..میرم پانسمانش میکنم...
از دستم گرفت و دنبال خودش کشیدیم...رفت تو اتاقش...و رو تخت نشوندیم...
از تو کشوِ کنار تخت خوابش یه جعبه کمک های اولیه برداشت و اومد کنارم نشست...
غلط املایی بود معذرت 🌸💜
شرط
۵۰ کامنت
۲۴ لایک
شرط کم گذاشتم امیدوارم برسه>>>
۸.۲k
۰۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.