فیک( هنوزم دوست دارم ) پارت ۲۷
فیک( هنوزم دوست دارم )پارت ۲۷
ا.ت ویو
با جونگکوک و هانول سوار ماشین شدیم..راننده ماشین و روشن کردو راه افتاد..
تو راه ساکت بودیم و حرفی بینمون رد و بدل نشد...تا اینکه به یه پاساژ بزرگ رسيديم...راننده ماشين و دم در پاساژ خاموش کرد و ما سه تا ازش پیاده شدیم و بعدش رفت...وارد پاساژ شدیم...بجز ما سه تا...۴ تا بادیگارد دیگه هم بود...که دنبالمون میومدن...
دونه دونه..همه رو نگاه میکردم اما هیچکدوم خوشمون نمیومد..تا بلاخره یه لباس توجمو به خودش جلب کرد برداشتم و رو به اونا گفتم..
ا.ت: میرم میپوشمش...
هانول: صب کن منم باهات میام...
ا.ت: تو چرا...
هانول: خب میخام منم اینو ( اشاره به دستش) بیپوشم..
ا.ت: باشه بیا..
با هانول به سمت اتاق پرو رفتیم..دو تا اتاق بود...وارد یکی از اتاقا شدم...داشتم لباسمو بیرون میکردم که صدا شلیک اومد....تا خاستم برم بیرون که در اتاق پرو باز شد..چندتا مرد روپوشیده بود..از دستم میکشیدن..از دستگیره در گرفتم و سعیمو میکردم..نتونن منو با خودشن ببرن...
زورشون خیلی زیاد بود از دستم کشید که باعث شد دستگيره درو ول کنم...از اتاق روبروم هانول ام بیرون کردن..اون با گربه داد میزد..اما من هیچ تقلای نمیکردم...
به اطرافم نگاه کردم از جونگکوک و افرداش خبری نبود..یعنی کجان...
کشیده کشیده دنبالشون راه افتادیم.....
از پاساژ بیرونمون کرد...با زورشون سوار یه ماشین مشکی کردمون...اول یکی از اون مردا نشست و بعدش هانول و بعدش من..تا خاستم از ماشین بیرون شم که موهامو کشید...و باعث شد جیغ بکشم...
ا.ت: ای ای...ولم کن..ولم کن عوضی...ایییی...
موهامو ول کرد...بعدی سوار شدنشون درو بستن و ماشین راه افتاد...هانول الانم جیغ میزد اما فایده نداشت....
مرده: ساکت(جدی)
هانول: ولمون کنین( ترسیده و هق هق)
مرده:آزاد کردنتون به دست رئیسه...ببينم اون چه میگه...
ا.ت: کدوم خریه شمارو فرستاده...
مرده: همون که از دستش فرار کرده بودی...
ا.ت: ایل سونگ...
مرده: یادته...
ا.ت: اتفاق بد هیچوقت از یاد نمیره...
مرده: هه...به اون میگی اتفاق بد...خودتو واسم امروز آماده کن...
ا.ت: چی میخاین..
مرده: من چه بدونم رسیدی از رئیس بپرس...الانم زیاد حرف نزن...
ا.ت: اگه....
تا حرفمو تموم کنم..اسلحه رو روی سرم گرفت...
مرده: اگه حرف بزنی میکشمت...
دیگه ساکت شدم هانولم حرفی نمیزد...
شاید بیشتر از ۱ ساعت بود که بلاخره ماشین ایستاد...
مرده ازماشین پیاده شد و بعدش دستی منو کشید که با زور اون منم مجبور شدم پیاده شم...از دستم دنبال خودش میکشیدیم....
غلط املایی بود معذرت 🌌💙
اگه واقعا دوس دارین ادامه بدم پس لطفا لطفا حمایتم کنین اونکامنتا و یا لایکای شما واسه من با ارزشترین چیزیه پس لطفا حمایتم کنین🌸
ا.ت ویو
با جونگکوک و هانول سوار ماشین شدیم..راننده ماشین و روشن کردو راه افتاد..
تو راه ساکت بودیم و حرفی بینمون رد و بدل نشد...تا اینکه به یه پاساژ بزرگ رسيديم...راننده ماشين و دم در پاساژ خاموش کرد و ما سه تا ازش پیاده شدیم و بعدش رفت...وارد پاساژ شدیم...بجز ما سه تا...۴ تا بادیگارد دیگه هم بود...که دنبالمون میومدن...
دونه دونه..همه رو نگاه میکردم اما هیچکدوم خوشمون نمیومد..تا بلاخره یه لباس توجمو به خودش جلب کرد برداشتم و رو به اونا گفتم..
ا.ت: میرم میپوشمش...
هانول: صب کن منم باهات میام...
ا.ت: تو چرا...
هانول: خب میخام منم اینو ( اشاره به دستش) بیپوشم..
ا.ت: باشه بیا..
با هانول به سمت اتاق پرو رفتیم..دو تا اتاق بود...وارد یکی از اتاقا شدم...داشتم لباسمو بیرون میکردم که صدا شلیک اومد....تا خاستم برم بیرون که در اتاق پرو باز شد..چندتا مرد روپوشیده بود..از دستم میکشیدن..از دستگیره در گرفتم و سعیمو میکردم..نتونن منو با خودشن ببرن...
زورشون خیلی زیاد بود از دستم کشید که باعث شد دستگيره درو ول کنم...از اتاق روبروم هانول ام بیرون کردن..اون با گربه داد میزد..اما من هیچ تقلای نمیکردم...
به اطرافم نگاه کردم از جونگکوک و افرداش خبری نبود..یعنی کجان...
کشیده کشیده دنبالشون راه افتادیم.....
از پاساژ بیرونمون کرد...با زورشون سوار یه ماشین مشکی کردمون...اول یکی از اون مردا نشست و بعدش هانول و بعدش من..تا خاستم از ماشین بیرون شم که موهامو کشید...و باعث شد جیغ بکشم...
ا.ت: ای ای...ولم کن..ولم کن عوضی...ایییی...
موهامو ول کرد...بعدی سوار شدنشون درو بستن و ماشین راه افتاد...هانول الانم جیغ میزد اما فایده نداشت....
مرده: ساکت(جدی)
هانول: ولمون کنین( ترسیده و هق هق)
مرده:آزاد کردنتون به دست رئیسه...ببينم اون چه میگه...
ا.ت: کدوم خریه شمارو فرستاده...
مرده: همون که از دستش فرار کرده بودی...
ا.ت: ایل سونگ...
مرده: یادته...
ا.ت: اتفاق بد هیچوقت از یاد نمیره...
مرده: هه...به اون میگی اتفاق بد...خودتو واسم امروز آماده کن...
ا.ت: چی میخاین..
مرده: من چه بدونم رسیدی از رئیس بپرس...الانم زیاد حرف نزن...
ا.ت: اگه....
تا حرفمو تموم کنم..اسلحه رو روی سرم گرفت...
مرده: اگه حرف بزنی میکشمت...
دیگه ساکت شدم هانولم حرفی نمیزد...
شاید بیشتر از ۱ ساعت بود که بلاخره ماشین ایستاد...
مرده ازماشین پیاده شد و بعدش دستی منو کشید که با زور اون منم مجبور شدم پیاده شم...از دستم دنبال خودش میکشیدیم....
غلط املایی بود معذرت 🌌💙
اگه واقعا دوس دارین ادامه بدم پس لطفا لطفا حمایتم کنین اونکامنتا و یا لایکای شما واسه من با ارزشترین چیزیه پس لطفا حمایتم کنین🌸
۸.۳k
۰۸ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.