پرنده آبی : اون در مخفی تو کتابخونه رو یادته کلید اونجاست
پرنده آبی : اون در مخفی تو کتابخونه رو یادته کلید اونجاست برو بازش کن اما قبلش باید چیزی رو بهت بگم داستان زندگی تو از الان شروع میشه جانگ می : منو داری میترسونی داستان زندگی کن خیلی وقته اون جوری که نباید بخوام شروع شده تو اصلا از زندگی من چیزی نمیدونی پرنده آبی: من از زندگی تو خیلی چیزا میدونم حتی بیشتر از خودت میدونم وقتشه اون درو باز کنی بری تو بدون هیچ ترسی جانگ می : تو واقعا کی هستی چی از زندگی من میدونی پرنده : زمان ، همه چیز رو درست میکنه قل میدم و یه چشمک زد جانگ می : تصمیم گرفتم به جای اینقدر سوال پرسیدن کاری که گفت رو بکنم برای آخرین بار نگاه با ترس نگاش کردم که گفت نترس تو که عاشق هیجان بودی اینو همیشه یادت باشه برو جلو هر چی باشه از پسش بر میای اینو بدون اگر روزی احساسات بر تو غلبه کردن در همان روز سرنوشتی برای خود رغم میزنی که در آخر انسان های مهم زندگیت برایت دست تکان خواهند داد
برو...
جانگ می : تردید رو کنار گذاشتم به ندای توی قلبم گوش کردم درو باز کرده رفتم ولی اصلا نفهمیدم چی شد حس سنگینی چشمام رو گرفت و بعد از هوش رفتم باحس قطره های آب رو صورتم چشمام رو باز کردم آروم بلند شدم دور برم رو نگاه میکردم هیچ کس نبود هیچ آدمی نبود تا چشم میدید درخت های بلند و عجیب بود آسمونی ابری آروم آروم قطره ها داشت شدت بیشتری پیدا میکردن باد سردی میاومد بلند چندین بار پرنده آبی رو صدا کردم ولی جواب نداد نکنه همه اینا خوابه چند بار محکم زدم تو صورت خودم درد اومد و بیدار بودم واقعا بیدار بودم به خودم گفتم نترس به راهت ادامه بده یه نفس عمیق کشیدم تا بارون شدید تر نشده و هوا تاریک باید خودم رو به جای میرسوندم نمیدونم چند ساعتی از راه رفتن من گذشته بود نمیدونستم ساعت چنده یاد گوشیم افتادم از تو کوله برش داشتم ولی روشن نمیشد احتمالا شارژ ندارم سرم که بلند کردم نوری رو تپه های کمی دور تر دیدم به امید اینکه شاید آدمی کسی اونجا باشه با تمام توانم دویدم وقتی رسیدم یه خونه خیلی قشنگ بود ولی قدیمی و کلاسیک بود در زدم شاید کسی توش باشه بعد از چند مین ...
برو...
جانگ می : تردید رو کنار گذاشتم به ندای توی قلبم گوش کردم درو باز کرده رفتم ولی اصلا نفهمیدم چی شد حس سنگینی چشمام رو گرفت و بعد از هوش رفتم باحس قطره های آب رو صورتم چشمام رو باز کردم آروم بلند شدم دور برم رو نگاه میکردم هیچ کس نبود هیچ آدمی نبود تا چشم میدید درخت های بلند و عجیب بود آسمونی ابری آروم آروم قطره ها داشت شدت بیشتری پیدا میکردن باد سردی میاومد بلند چندین بار پرنده آبی رو صدا کردم ولی جواب نداد نکنه همه اینا خوابه چند بار محکم زدم تو صورت خودم درد اومد و بیدار بودم واقعا بیدار بودم به خودم گفتم نترس به راهت ادامه بده یه نفس عمیق کشیدم تا بارون شدید تر نشده و هوا تاریک باید خودم رو به جای میرسوندم نمیدونم چند ساعتی از راه رفتن من گذشته بود نمیدونستم ساعت چنده یاد گوشیم افتادم از تو کوله برش داشتم ولی روشن نمیشد احتمالا شارژ ندارم سرم که بلند کردم نوری رو تپه های کمی دور تر دیدم به امید اینکه شاید آدمی کسی اونجا باشه با تمام توانم دویدم وقتی رسیدم یه خونه خیلی قشنگ بود ولی قدیمی و کلاسیک بود در زدم شاید کسی توش باشه بعد از چند مین ...
۴.۹k
۰۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.