وقتی باهم دعوا میکنین...
#سناریو #استری_کیدز #هیونجین
سه روزی میشد که از هیونجین هیچ خبری نبود،بعد از دعواتون که از خونه بیرون رفت دیگه نه جواب پیاماتو داده بود نه تماسات. زیاد دعوا میکردین اما هیچ وقت اینجوری نشده بود!
این سه روز توی بدترین حالت خودت بودی؛وقتی اون کنارت نبود انگار نمیتونستی زندگی کنی،زمان دیر میگذشت و دیگه هیچی برات معنایی نداشت.
از جات بلند شدی،به سمت آشپزخونه رفتی و کمد قرصارو باز کردی،نگاهی بهشون کردی و چشمات پر از اشک شد. در کمد رو بستی؛روی مبل نشستی و کانال های تلوزیون رو مدام عوض میکردی.
بعد از لحظه هوفی کشیدی و به فکر فرو رفتی. +زندگی بودن اون؟نه من نمیتونم... اگه قراره اینطور باشه ترجیح میدم نباشم...
به اون کمد لعنتی نگاهی کردی
+آره بهترین کار همینه
این دفعه بدون هیچ تردیدی به سمت قرص ها رفتی،لیوانی رو پر آب کردی و دستت گرفتی،چشمات پر از اشک شده بود اما میدونستی دیگه اینطوری نمیتونی زندگی کنی،یهو صدای زنگ در اومد توجهی نکردی و خواستی قرص هارو تو دهنت بزاری که دوباره صدای زنگ اومد
کلافه شدی و لیوانو روی میز گذاشتی
+اههه آخه لعنتی الان چرا اومدی چرااا
به سمت در رفتی
+کدوم احمقی ساعت ۱ شب در خونه منو میزنه
درو باز کردی و با دیدن فردی که پشت در بود بی اختیار اشکات جاری شدن.شوکه شده بودی و فقط نگاهش میکردی که به طرفت اومد و بغلت کرد،تقلا میکردی و با دست پسش میزدی اما هیونجین انقدر تورو محکم بغل کرده بود که نمیتونستی ازش جدا شی
+ولم...ک..ن*با گریه و صدای لرزون*
موهاتو نوازش کرد.الان دیگه اشکای خود پسر هم جاری شده بود
-متاسفم عشق من...واقعا متاسفم
بلاخره توی بغلش آروم گرفتی و سرتو توی سینش فرو بردی
+میدونی چقدر بهم سخت گذشت؟میدونی این سه روز برام جهنم بود؟چطور تونستی باهام اینکارو کنی*همچنان آروم گریه میکردی و صدات لرزون بود*
سرتو از سینش جدا کرد و توی چشمات نگاه کرد،همزمان اشکاتو با انگشتاش پاک میکرد
-من حماقت کردم ات،منو ببخش... نمیدونم،واقعا نمیدونم چجوری اینکارو کردم... متاسفم عزیزم،واقعا متاسفم
چند لحظه فقط بهم نگاه میکردین و سکوت کردا بودین،که یهو به سمت لبات حمله ور شد و تو شوکه شدی.آروم لباشو ازت جدا کرد و توی گوشت زمزمه کرد
-بیا دلتنگی این سه روزو جبران کنیم
لبخندی زدی و به گردنش بوسه ریزی زدی.شروع کرد به وحشیانه بوسیدنت،دروغ بود اگه میگفتی دلت برای طعم لباش تنگ نشده بود. اون شب هر دوتون تشنه همدیگه بودین و همو همراهی میکردین...
سه روزی میشد که از هیونجین هیچ خبری نبود،بعد از دعواتون که از خونه بیرون رفت دیگه نه جواب پیاماتو داده بود نه تماسات. زیاد دعوا میکردین اما هیچ وقت اینجوری نشده بود!
این سه روز توی بدترین حالت خودت بودی؛وقتی اون کنارت نبود انگار نمیتونستی زندگی کنی،زمان دیر میگذشت و دیگه هیچی برات معنایی نداشت.
از جات بلند شدی،به سمت آشپزخونه رفتی و کمد قرصارو باز کردی،نگاهی بهشون کردی و چشمات پر از اشک شد. در کمد رو بستی؛روی مبل نشستی و کانال های تلوزیون رو مدام عوض میکردی.
بعد از لحظه هوفی کشیدی و به فکر فرو رفتی. +زندگی بودن اون؟نه من نمیتونم... اگه قراره اینطور باشه ترجیح میدم نباشم...
به اون کمد لعنتی نگاهی کردی
+آره بهترین کار همینه
این دفعه بدون هیچ تردیدی به سمت قرص ها رفتی،لیوانی رو پر آب کردی و دستت گرفتی،چشمات پر از اشک شده بود اما میدونستی دیگه اینطوری نمیتونی زندگی کنی،یهو صدای زنگ در اومد توجهی نکردی و خواستی قرص هارو تو دهنت بزاری که دوباره صدای زنگ اومد
کلافه شدی و لیوانو روی میز گذاشتی
+اههه آخه لعنتی الان چرا اومدی چرااا
به سمت در رفتی
+کدوم احمقی ساعت ۱ شب در خونه منو میزنه
درو باز کردی و با دیدن فردی که پشت در بود بی اختیار اشکات جاری شدن.شوکه شده بودی و فقط نگاهش میکردی که به طرفت اومد و بغلت کرد،تقلا میکردی و با دست پسش میزدی اما هیونجین انقدر تورو محکم بغل کرده بود که نمیتونستی ازش جدا شی
+ولم...ک..ن*با گریه و صدای لرزون*
موهاتو نوازش کرد.الان دیگه اشکای خود پسر هم جاری شده بود
-متاسفم عشق من...واقعا متاسفم
بلاخره توی بغلش آروم گرفتی و سرتو توی سینش فرو بردی
+میدونی چقدر بهم سخت گذشت؟میدونی این سه روز برام جهنم بود؟چطور تونستی باهام اینکارو کنی*همچنان آروم گریه میکردی و صدات لرزون بود*
سرتو از سینش جدا کرد و توی چشمات نگاه کرد،همزمان اشکاتو با انگشتاش پاک میکرد
-من حماقت کردم ات،منو ببخش... نمیدونم،واقعا نمیدونم چجوری اینکارو کردم... متاسفم عزیزم،واقعا متاسفم
چند لحظه فقط بهم نگاه میکردین و سکوت کردا بودین،که یهو به سمت لبات حمله ور شد و تو شوکه شدی.آروم لباشو ازت جدا کرد و توی گوشت زمزمه کرد
-بیا دلتنگی این سه روزو جبران کنیم
لبخندی زدی و به گردنش بوسه ریزی زدی.شروع کرد به وحشیانه بوسیدنت،دروغ بود اگه میگفتی دلت برای طعم لباش تنگ نشده بود. اون شب هر دوتون تشنه همدیگه بودین و همو همراهی میکردین...
۱۲.۶k
۰۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.