پارت 10
پارت_10_
بعده تموم کردن غذا که البته بیشترشو من خوردم رفتیم تو چادر ها تا یکم استراحت کنیم اما خوابم نمیبرد یه ساعت اینور واونور کردم اما فایده نداشت رفتم بیرون از چادر تا یکم هوا بخورم دیدم یکی داره تلفنی صحبت میکنه با اون استایله جذابش از پشت هم میشد تشخیص داد سهیل اما با کی حرف میزنه (پسر فکرم زندگیم همه چیزم بهم ریخته فکر کنم بدبخت شدم دلمو به این دختره باختم اما فایده نداره اون حالش از من بهم میخوری میدونی بهم میگفت کثیفی سکوت کرد ... خب نمیدونم چیکار کنم) داشتم کوش میدادم و اروم پشته سرش راه میرفتم بعده خدا حافظی گوشیو قطع کرد و به اطرافش نگاه کرد منم خودمو قایم کردم گفت
_وای خدا من الان کجام اصلا حواسم نبود چقدر از چادرا دور شدم 🤦♀️گم شدم فکر کنم
منم به اطرافم نگاه کردم وای راست میگفت گم شده درواقعه منم گم شدم هیچی هم پیشم نیست
از ترس هی اطرافمو نگاه میکردم یهو پام گیر کرد افتادم یه جیغه بنفش کشیدم
که برگشت منو دید و اومد سمتم و با تعجب گفت تو اینجا چیکار میکنی
_هیچی داشتم قدم میزدم
یه خورده مشکوک نگاهم کرد و و گفت
+نکنه داشتی منو تعقیب میکردی ها😑
_خب خب چرا باید تورو تعقیب کنم هااا
بلند شد و گفت اره تو راست میگی دستمو گرفت و بلندم کرد تو دلم قند اب میکردن که گفت و گفت
+تو اینجارو میشناسی؟ میدونی الان کجاییم؟
_نه نمیدونم منم ظاهرا گم شدم
+وااای بدبخت شدیم گوشیمم شارژش تموم شد حالا چیکار کنیم
_از این بدتر نمیشد
اما یه جورای خوشحال بودم که با هم گم شدیم 😂شروع کردیم به راه رفتن که بارون شروع به باریدن کرد و جفتمون خیس شدیم داشتم یخ میزدم که یهو داد زد وای آهو یه قار اونجاس اخ آهو فداتشه یه بار دیگه بگو از جام تکون نخوردم که دوباره صدام بزنه دوید رفت سمته قار اما دید من نیومدم برگشت و گفت چرا نمیای آهو خانوم
اخ قلبم چقدر قشنگ میگه آهوووو😍
بدو رفتم پیشش که یهو پام سر خورد نزدیک بود پخشه زمین بشم اما تو هوا معلق موندم منو گرفت چسبوند به خودش شبیه فیلم هندیا شده بود اما عجیب تنش زیره این بارون و سرما داغ بودنمیخواستم جدا شم اما چاره ای نبود از تو بغلش اومدم بیرون و رفتیم داخله غار یه گوشه نشست و من موندم کجا بشینم که گرمم بشه چون داشتم یخ میزدم صداشو شنیدم که با یه جذبه ای خاصی گفت
_بیا بشین تو بغلم
خدایا چیکار کنم برم یا نرم از یه طرف دارم یخ میزنم از یه طرفمم...
دستمو کشید و منو نشوند رو پاش از خجالت سمو نداختم پایین
از زبونه: سهیل
درسته ازش دلخور بودم اما این همسفره کوچولو سردش بود از سرما سره انگشتاش و گونه و دماغش قرمز شده بود به حدی با مزه شده بود که تحملمو از دست دادم و کشیدمش تو بغلم تا حداقل یه خورده گرم بشه
بعده تموم کردن غذا که البته بیشترشو من خوردم رفتیم تو چادر ها تا یکم استراحت کنیم اما خوابم نمیبرد یه ساعت اینور واونور کردم اما فایده نداشت رفتم بیرون از چادر تا یکم هوا بخورم دیدم یکی داره تلفنی صحبت میکنه با اون استایله جذابش از پشت هم میشد تشخیص داد سهیل اما با کی حرف میزنه (پسر فکرم زندگیم همه چیزم بهم ریخته فکر کنم بدبخت شدم دلمو به این دختره باختم اما فایده نداره اون حالش از من بهم میخوری میدونی بهم میگفت کثیفی سکوت کرد ... خب نمیدونم چیکار کنم) داشتم کوش میدادم و اروم پشته سرش راه میرفتم بعده خدا حافظی گوشیو قطع کرد و به اطرافش نگاه کرد منم خودمو قایم کردم گفت
_وای خدا من الان کجام اصلا حواسم نبود چقدر از چادرا دور شدم 🤦♀️گم شدم فکر کنم
منم به اطرافم نگاه کردم وای راست میگفت گم شده درواقعه منم گم شدم هیچی هم پیشم نیست
از ترس هی اطرافمو نگاه میکردم یهو پام گیر کرد افتادم یه جیغه بنفش کشیدم
که برگشت منو دید و اومد سمتم و با تعجب گفت تو اینجا چیکار میکنی
_هیچی داشتم قدم میزدم
یه خورده مشکوک نگاهم کرد و و گفت
+نکنه داشتی منو تعقیب میکردی ها😑
_خب خب چرا باید تورو تعقیب کنم هااا
بلند شد و گفت اره تو راست میگی دستمو گرفت و بلندم کرد تو دلم قند اب میکردن که گفت و گفت
+تو اینجارو میشناسی؟ میدونی الان کجاییم؟
_نه نمیدونم منم ظاهرا گم شدم
+وااای بدبخت شدیم گوشیمم شارژش تموم شد حالا چیکار کنیم
_از این بدتر نمیشد
اما یه جورای خوشحال بودم که با هم گم شدیم 😂شروع کردیم به راه رفتن که بارون شروع به باریدن کرد و جفتمون خیس شدیم داشتم یخ میزدم که یهو داد زد وای آهو یه قار اونجاس اخ آهو فداتشه یه بار دیگه بگو از جام تکون نخوردم که دوباره صدام بزنه دوید رفت سمته قار اما دید من نیومدم برگشت و گفت چرا نمیای آهو خانوم
اخ قلبم چقدر قشنگ میگه آهوووو😍
بدو رفتم پیشش که یهو پام سر خورد نزدیک بود پخشه زمین بشم اما تو هوا معلق موندم منو گرفت چسبوند به خودش شبیه فیلم هندیا شده بود اما عجیب تنش زیره این بارون و سرما داغ بودنمیخواستم جدا شم اما چاره ای نبود از تو بغلش اومدم بیرون و رفتیم داخله غار یه گوشه نشست و من موندم کجا بشینم که گرمم بشه چون داشتم یخ میزدم صداشو شنیدم که با یه جذبه ای خاصی گفت
_بیا بشین تو بغلم
خدایا چیکار کنم برم یا نرم از یه طرف دارم یخ میزنم از یه طرفمم...
دستمو کشید و منو نشوند رو پاش از خجالت سمو نداختم پایین
از زبونه: سهیل
درسته ازش دلخور بودم اما این همسفره کوچولو سردش بود از سرما سره انگشتاش و گونه و دماغش قرمز شده بود به حدی با مزه شده بود که تحملمو از دست دادم و کشیدمش تو بغلم تا حداقل یه خورده گرم بشه
۴.۱k
۰۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.