پارت 33
پارت 33
+بیا یکم قدم بزنیم.
رفتیم تو پارک و همینطور که قدم میزدیم گفتم
_چرا میخواستی با من وقت بگذرونی؟
+بده که با دوست دخترم وقت بگذرونم؟
_چی؟ دوست دختر؟ دیوونه شدی؟
+احتمالا.
_من دوست دختر تو نیستم.
دستمو گرفت و بردتم توی یکی از کوچه ها. خلوت بود. یکم ترسیدم و خواستم فرار کنم که دستمو گرفت و منو چسبوند به دیوار.
+اگه من بخوام...دوست دختر من میشی.(نگاه خمار)
_هی...هیونجین.
+یعنی انقدر خنگی که تا الان نفهمیدی؟ فکر کنم اونی که تو عقلش دمپاییه تویی نه من.
صورتشو نزدیک صورتم کرد و گفت
+قبلا که بهت گفته بودم...تا سر حد مرگ عاشقتم.
لباشو روی لبام گذاشت و شروع به بوسیدنم کرد. عجیب تر از اون اینه که منم داشتم باهاش همراهی میکردم. عقلمو از دست دادم؟ ولی...ولی چرا نمیتونم تپش قلبمو کنترل کنم؟
بعد چند مین ازم جدا شد و به چشمام زل زد.
+میتونم ازت یه درخواستی کنم؟
اینکه بره من بشی؟
_چی؟
+میخوام فقط ماله من باشی. درخواست زیادیه؟
_و...ولی...
+نمیشه؟
سرمو انداختم پایین. نمیدونستم تو این لحظه باید چی بگم. چرا منو تو همچین موقعیت هایی قرار میدین آخههه؟
_بای...باید بهش فکر کنم.
+عجله نکن. بیا. میرسونمت خونه.
دستمو گرفت و منو دنبال خودش کشوند. سوار ماشین که شدم به قدری فکرم درگیر بود که اصلا نفهمیدم کی رسیدیم.
+ا.ت؟ نمیخوای پیاده شی؟
_ها؟ اوه...رسیدیم؟ ممنون.
پیاده شدم و هیونجین بدون هیچ حرفی رفت. بغض سینمو چنگ میزد. نمیتونستم. نمیتونستم اینکارو با هیونجین بکنم. اگه...اگه با من باشه ممکنه بهش آسیبی برسه. نمیتونم آسیب دیدنشو تحمل کنم. نمیتونم باعث صدمه دیدنش باشم. اشکامو پاک کردم و رفتم تو.
#هیونجین
#فیک
#استری_کیدز
+بیا یکم قدم بزنیم.
رفتیم تو پارک و همینطور که قدم میزدیم گفتم
_چرا میخواستی با من وقت بگذرونی؟
+بده که با دوست دخترم وقت بگذرونم؟
_چی؟ دوست دختر؟ دیوونه شدی؟
+احتمالا.
_من دوست دختر تو نیستم.
دستمو گرفت و بردتم توی یکی از کوچه ها. خلوت بود. یکم ترسیدم و خواستم فرار کنم که دستمو گرفت و منو چسبوند به دیوار.
+اگه من بخوام...دوست دختر من میشی.(نگاه خمار)
_هی...هیونجین.
+یعنی انقدر خنگی که تا الان نفهمیدی؟ فکر کنم اونی که تو عقلش دمپاییه تویی نه من.
صورتشو نزدیک صورتم کرد و گفت
+قبلا که بهت گفته بودم...تا سر حد مرگ عاشقتم.
لباشو روی لبام گذاشت و شروع به بوسیدنم کرد. عجیب تر از اون اینه که منم داشتم باهاش همراهی میکردم. عقلمو از دست دادم؟ ولی...ولی چرا نمیتونم تپش قلبمو کنترل کنم؟
بعد چند مین ازم جدا شد و به چشمام زل زد.
+میتونم ازت یه درخواستی کنم؟
اینکه بره من بشی؟
_چی؟
+میخوام فقط ماله من باشی. درخواست زیادیه؟
_و...ولی...
+نمیشه؟
سرمو انداختم پایین. نمیدونستم تو این لحظه باید چی بگم. چرا منو تو همچین موقعیت هایی قرار میدین آخههه؟
_بای...باید بهش فکر کنم.
+عجله نکن. بیا. میرسونمت خونه.
دستمو گرفت و منو دنبال خودش کشوند. سوار ماشین که شدم به قدری فکرم درگیر بود که اصلا نفهمیدم کی رسیدیم.
+ا.ت؟ نمیخوای پیاده شی؟
_ها؟ اوه...رسیدیم؟ ممنون.
پیاده شدم و هیونجین بدون هیچ حرفی رفت. بغض سینمو چنگ میزد. نمیتونستم. نمیتونستم اینکارو با هیونجین بکنم. اگه...اگه با من باشه ممکنه بهش آسیبی برسه. نمیتونم آسیب دیدنشو تحمل کنم. نمیتونم باعث صدمه دیدنش باشم. اشکامو پاک کردم و رفتم تو.
#هیونجین
#فیک
#استری_کیدز
۲.۵k
۰۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.