عشقه دردسرسازp⁶
عشقه دردسرسازp⁶
فلیکس.
رفتم خونه یه دوش گرفتم اومدم بیرون گوشی رو برداشتم دیدم با یه شماره ناشناس بهم پیام اومده پیام رو بازم کردم نوشته بود «هی خودتو مرده بدون» با اینکه برام مهم نبود ولی نوشتم «شما؟» کمی بعد نوشت «بعدا میفهمی» گوشیو خاموش کردم و خودمو رو تخت انداختم داشتم دیوونه میشدم اتفاقات امروز اصن جالب نبود از صبح تا الان چشمام رو بستم و خوابم برد ساعت ۶ بلند شدم یه شام مختصر خوردم و گوشی رو باز کردم بازم یه پیام ناشناس اومده بود بازش کردم دیدم نوشته «سلام خوبی؟» نوشتم « میشناسمت؟!» نوشت« اره» نوشتم «خب؟!» نوشت«تکالیف فردا رو نوشتی؟!» نوشتم«هان تویی؟» نوشت«نه» بعد نوشت «من دیگه میرم» نوشتم «خدافظ» گوشی رو بستم
تکالیف فردا رو نوشتم و بعد سمت گیتارم رفتم صدای گیتار ازش متنفر بودم ولی ناخودآگاه به سمتش کشیده میشدم خواستم برش دارم زنگ خونه به صدا دراومد نفس عمیقی کشیدم رفتم سمت در @کیه؟ هان: منم هان در رو باز کردم صورتش خونی بود @چیشده؟! هان: هیچی @ دروغ نگو میرم جعبه کمک های اولیه رو بیارم هان: نیاز نیس @ الان میارم
رفتم جعبه رو آوردم شروع کردم به پانسمان کردن بعد اینکه تموم شد@ زود بگو ببینم چیشده؟! هان: دعوا کردم @ با کی؟! تو مگه نمیرفتی خونه؟! هان: غافلگیرم کردن @میشناختیشون؟! هان: اره طلبکار های بابام @ باشه وسایل فردات اینجاس؟! هان: اره @اوکی پس شب همینجا بمون هان: باشه @ تو رو تخت من بخواب من رو کاناپه میخوابم هان: آخه...@اخه نداره
هان.
رفتم اتاقش خیلی قشنگ بود اولین چیزی که چشمم رو گرفت گیتار گوشه اتاق بود رفتم سمتش عاشق گیتار زدنم برداشتم چشمام رو بستم رو شروع کردم به نواختنش
فلیکس.
صدای گیتار..... قلبم شروع به تپش کرد به نفس نفس افتادم میخواستم بگم تمومش کن ولی انگار یکی داشت خفم میکرد اجازه حرف زدن بهم نمیداد فشار اونقدر روم بود که با ناخن هام رو دیوار کشیدم داشتم دیوونه میشدم دستم انداختم تا با کمک میز بتونم سرپا وایستم و دستم خورد گلدون افتاد شکست و با شکستن گلدون صدای گیتار هم قطع شد و پاهام سست شدن افتادم زمین روی شیشه خورده ها دیگه هیچی رو احساس نمیکردم آروم آروم چشمام رو بستم
این بار زیاد گذاشتمممم...
در ضمن اگه خوشتون نمیاد بگین دیگه نزارم....
فلیکس.
رفتم خونه یه دوش گرفتم اومدم بیرون گوشی رو برداشتم دیدم با یه شماره ناشناس بهم پیام اومده پیام رو بازم کردم نوشته بود «هی خودتو مرده بدون» با اینکه برام مهم نبود ولی نوشتم «شما؟» کمی بعد نوشت «بعدا میفهمی» گوشیو خاموش کردم و خودمو رو تخت انداختم داشتم دیوونه میشدم اتفاقات امروز اصن جالب نبود از صبح تا الان چشمام رو بستم و خوابم برد ساعت ۶ بلند شدم یه شام مختصر خوردم و گوشی رو باز کردم بازم یه پیام ناشناس اومده بود بازش کردم دیدم نوشته «سلام خوبی؟» نوشتم « میشناسمت؟!» نوشت« اره» نوشتم «خب؟!» نوشت«تکالیف فردا رو نوشتی؟!» نوشتم«هان تویی؟» نوشت«نه» بعد نوشت «من دیگه میرم» نوشتم «خدافظ» گوشی رو بستم
تکالیف فردا رو نوشتم و بعد سمت گیتارم رفتم صدای گیتار ازش متنفر بودم ولی ناخودآگاه به سمتش کشیده میشدم خواستم برش دارم زنگ خونه به صدا دراومد نفس عمیقی کشیدم رفتم سمت در @کیه؟ هان: منم هان در رو باز کردم صورتش خونی بود @چیشده؟! هان: هیچی @ دروغ نگو میرم جعبه کمک های اولیه رو بیارم هان: نیاز نیس @ الان میارم
رفتم جعبه رو آوردم شروع کردم به پانسمان کردن بعد اینکه تموم شد@ زود بگو ببینم چیشده؟! هان: دعوا کردم @ با کی؟! تو مگه نمیرفتی خونه؟! هان: غافلگیرم کردن @میشناختیشون؟! هان: اره طلبکار های بابام @ باشه وسایل فردات اینجاس؟! هان: اره @اوکی پس شب همینجا بمون هان: باشه @ تو رو تخت من بخواب من رو کاناپه میخوابم هان: آخه...@اخه نداره
هان.
رفتم اتاقش خیلی قشنگ بود اولین چیزی که چشمم رو گرفت گیتار گوشه اتاق بود رفتم سمتش عاشق گیتار زدنم برداشتم چشمام رو بستم رو شروع کردم به نواختنش
فلیکس.
صدای گیتار..... قلبم شروع به تپش کرد به نفس نفس افتادم میخواستم بگم تمومش کن ولی انگار یکی داشت خفم میکرد اجازه حرف زدن بهم نمیداد فشار اونقدر روم بود که با ناخن هام رو دیوار کشیدم داشتم دیوونه میشدم دستم انداختم تا با کمک میز بتونم سرپا وایستم و دستم خورد گلدون افتاد شکست و با شکستن گلدون صدای گیتار هم قطع شد و پاهام سست شدن افتادم زمین روی شیشه خورده ها دیگه هیچی رو احساس نمیکردم آروم آروم چشمام رو بستم
این بار زیاد گذاشتمممم...
در ضمن اگه خوشتون نمیاد بگین دیگه نزارم....
۴.۷k
۱۰ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.