رمان عشق اجباری!
#عشق_اجباری
پارت:۹
ویو یوری:
ای خداا حالا باید چیکار میکردم🥹 خیلی تو راه نبودیم ولی هممون حالموم خط خطی بود پیادمون کردن من مثه یه آدم بدون زبون شده بودم فقط فکر میکردم
سونامی:زود تر طبق دستور ارباب ببریدشون به اتاقای آخر سالن
افراد:چشم خانم
خونه قشنگی بود عین خونه رئیس بزرگ و شیک بود ولی تا جایی که یادمه رئیس نمیزاشت وقتی میرم خونش دست به سیاه و سفید بزنم و فقط ازم توقع داشت بشینم و پیش خدمت برام کلی خوراکیو میوه و این چیزا رو بیاره ولی انگار اینجور که معلومه اینجا باید مثه یه بَرده باشم . منو بردن تو یه اتاق جدا از همه افرادم یک ساعت گذشت صدایی از بیرون شنیدم اون دختره(سونامی)و اربابش داشتن باهم حرف میزدن
سونامی:ارباب چخبر
جیمین:هیچ به یه سختی که فقط شکست نخوریم جنگیدیم الانم خیلی خستم پس سعی کن مثه همیشه رو مخ نباشی
سونامی:عععع ارباب شما منو یه دختر بد میبینین(با لحن لوس🥺)
جیمین:اون دختره کجاس ، همونجور که گفتم جاشو جدا از همه گذاشتین؟
سونامی:بله ارباب
جیمین:خب دیگه میتونی بری خودم میرم پیش دختره
سونامی:اما ارباب شما گفتید(جیمین حرفش قطع کردو شروع کرد
جیمین:خفه، گفتم که میخام خودم به روش خودم ازش حرف بکشم،برو
سونامی:ب بله ارباب(خیلی آروم)
هعی چه رئیس بد زبونی داره این دختره . در باز شد جیمین اومدو نشست روی یه صندلی
_یه فرصت دیگه بهت میدم ، هرچی راجب داراییه رئیست میدونی بگو
+در صورتی که ندونم چی
_چراااا میدونی
_اصلا امکان نداره ندونی
+دست از سرم بردار
_چی! بردارم؟، خب اولا خیلی به تو لطف کردم که بخاطر اون کار پلشتت بخشیدمت و دوما چیزی که میخامو بهم بده بعد هر قبرستونی که بخای میری
+خودتم ازون کار پلشت بدت نیومده انگار
_خفه شو
+خفه شم؟
+باش
_هی ببین حوصله تو یکی نیس پس لطفا تا نریدی به اعصابم بگو
+من هیچی نمیدونم
_هه چی!
+من فقط براش کار میکنم
_کار!! هه. خیلی مارمولکی من همه چیزتو میدونم خانم یوری محترم
+اینکه اسممو میدونی عادیه چون سوبین دهبار اسممو گفته ، راستی سوبین خونریزی داره لطفا مداواش کن
_چشم، دو بار،،چیز دیگهه ایی(داد)
_هان؟ چیز دیگه ای نمیخای (داد)
+پس لطفا بزار خودم برم پیشش و خودم پاشو ببندم
یهو از جاش بلند شد و یه شلاق از پشتش آورد بیرون ، چشمام هشتا شده بود
+م میخای چیکار کنی(😳🥺)
_الان خودت میفمی (با فشار)
شلاقشو آورد بالا و اولین ضربه رو به وحشیانه ترین شکل ممکن زد ، از درد لال شده بودم انگار زبونم قفل شده بود
شروع به زدن کرد اونم پشت سر هم ضرباتش خیلی محکم بود با هر بار زدن احساس میکردم دارن عضوا بدنمو ازم جدا میکنن که یهو گریم افتاد مثه دختر بچه ها بی کس شده بودم
"کیوتا لایک و کامنت فراموش نشه👀💓"
پارت:۹
ویو یوری:
ای خداا حالا باید چیکار میکردم🥹 خیلی تو راه نبودیم ولی هممون حالموم خط خطی بود پیادمون کردن من مثه یه آدم بدون زبون شده بودم فقط فکر میکردم
سونامی:زود تر طبق دستور ارباب ببریدشون به اتاقای آخر سالن
افراد:چشم خانم
خونه قشنگی بود عین خونه رئیس بزرگ و شیک بود ولی تا جایی که یادمه رئیس نمیزاشت وقتی میرم خونش دست به سیاه و سفید بزنم و فقط ازم توقع داشت بشینم و پیش خدمت برام کلی خوراکیو میوه و این چیزا رو بیاره ولی انگار اینجور که معلومه اینجا باید مثه یه بَرده باشم . منو بردن تو یه اتاق جدا از همه افرادم یک ساعت گذشت صدایی از بیرون شنیدم اون دختره(سونامی)و اربابش داشتن باهم حرف میزدن
سونامی:ارباب چخبر
جیمین:هیچ به یه سختی که فقط شکست نخوریم جنگیدیم الانم خیلی خستم پس سعی کن مثه همیشه رو مخ نباشی
سونامی:عععع ارباب شما منو یه دختر بد میبینین(با لحن لوس🥺)
جیمین:اون دختره کجاس ، همونجور که گفتم جاشو جدا از همه گذاشتین؟
سونامی:بله ارباب
جیمین:خب دیگه میتونی بری خودم میرم پیش دختره
سونامی:اما ارباب شما گفتید(جیمین حرفش قطع کردو شروع کرد
جیمین:خفه، گفتم که میخام خودم به روش خودم ازش حرف بکشم،برو
سونامی:ب بله ارباب(خیلی آروم)
هعی چه رئیس بد زبونی داره این دختره . در باز شد جیمین اومدو نشست روی یه صندلی
_یه فرصت دیگه بهت میدم ، هرچی راجب داراییه رئیست میدونی بگو
+در صورتی که ندونم چی
_چراااا میدونی
_اصلا امکان نداره ندونی
+دست از سرم بردار
_چی! بردارم؟، خب اولا خیلی به تو لطف کردم که بخاطر اون کار پلشتت بخشیدمت و دوما چیزی که میخامو بهم بده بعد هر قبرستونی که بخای میری
+خودتم ازون کار پلشت بدت نیومده انگار
_خفه شو
+خفه شم؟
+باش
_هی ببین حوصله تو یکی نیس پس لطفا تا نریدی به اعصابم بگو
+من هیچی نمیدونم
_هه چی!
+من فقط براش کار میکنم
_کار!! هه. خیلی مارمولکی من همه چیزتو میدونم خانم یوری محترم
+اینکه اسممو میدونی عادیه چون سوبین دهبار اسممو گفته ، راستی سوبین خونریزی داره لطفا مداواش کن
_چشم، دو بار،،چیز دیگهه ایی(داد)
_هان؟ چیز دیگه ای نمیخای (داد)
+پس لطفا بزار خودم برم پیشش و خودم پاشو ببندم
یهو از جاش بلند شد و یه شلاق از پشتش آورد بیرون ، چشمام هشتا شده بود
+م میخای چیکار کنی(😳🥺)
_الان خودت میفمی (با فشار)
شلاقشو آورد بالا و اولین ضربه رو به وحشیانه ترین شکل ممکن زد ، از درد لال شده بودم انگار زبونم قفل شده بود
شروع به زدن کرد اونم پشت سر هم ضرباتش خیلی محکم بود با هر بار زدن احساس میکردم دارن عضوا بدنمو ازم جدا میکنن که یهو گریم افتاد مثه دختر بچه ها بی کس شده بودم
"کیوتا لایک و کامنت فراموش نشه👀💓"
۲.۴k
۱۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.