دختر بچه
#دختر_بچه
#part1
"ویو ات"
با همون صدای مزخرف الارم گوشیم از خواب بیدار شدم...خواستم گوشی رو از روی میز وردارم که حواسم نبود پارچ اب و گوشی و محکم انداختم روی سرامیک ها...
یعنی انقدر قدرتمندم؟؟
یا فقط یه روانی بی اعصابم؟
شایدم از روی بد شانسیمه!
ات:پوفففف...توف تو این شانس!
مامان ات:ات،دوباره چه گندی زدی؟(داد)
ات:هیچی!از روی تخت افتادم
اره جون عمم!
از روی تخت بلند شدم و موهام و از توی صورتم دادم کنار
حالا چحوری جمعش کنم؟
خم شدم و گوشیم و ورداشتم.
پتو رو از روی تخت ورداشتم و انداختم روی شیشه خورده ها و اب ها..
مامانم جمع میکنه دیگهههه:)
ساعت و چک کردم..
چییی؟؟؟شیش؟؟شیش صبح؟؟؟
لعنتی!این چه شغل گندیه اخه!
البته نه...اون بچه های کوشولو،خیلی نازنننننن
بدو بدو رفتم و یه دوش ۵ مینی گرفتم
موهامو سشوار کردم
و بستم بالای سرم
لباسامم پوشیدیم
و از توی اتاق اومدم بیرون
مامانم توی اشپزخونه بود
ات:من دارم میرم
هیچ صدایی ازش نیومد
ات:ماماننن
ات:خیله خب!
در و باز کردم و کفشام و پوشیدم
خواستم برم از پله ها پایی
که مثل همیشه همسایه فضول رو به روییمون در و باز کرد و از لای در من و نگاه کرد
عینکش و با دستش درست کرد زل زد بهم،اهمیت ندادم و از پله ها رفتم پایین
این ساختمون یه اسانسور هم که نداره!
اژانس گرفتم و رفتم سمت مهدکودک
***
از پله ها رفتم بالا و در و باز کردم
که یه مرد تقریبا ۳۰ ساله از کنارم رد شد
ناخوداگاه زل زدم به صورتش...
اونم برگشت و نگاه کرد
و وقتی نگاه های من و دید،که مطمئنم اون موقع شبیه اسکول ها شده بودم...زیر لب یه چیزی گفت شبیه"دیوونه"
از موقعیتم خجالت کشیدم و با قدم های تند تر رفتم داخل
مدیر اومد سمتم
ات:سلام،خسته نباشید
مدیر:سلام!
و به دختری که صورت خیلییی گوگولی و با مزه ای که کنارش بود اشاره کرد
مدیر:جانگ یونا،تازه وارد به کلاستون شده...
ات:عامم
دو زانو روبه روش نشستم و دستش و گرفتم
ات:چطوری فرشته؟
یونا:خوپم..(ب رو نمیتونست درست تلفظ کنه)
ات:چند سالته قشنگم؟
و چهار تا از انگشت های دستش و اورد بالا
چهار سال؟؟؟
ات:اوممم...خانومی شدی واسه خودت!
خندید
فداش نشم؟؟؟خیلیییییی نازه:)❤
بلند شدم و دستای کوچولوش و گرفتم توی دستم و رفتم توی کلاس
ولی قبلش به سمت خانوم یانگ(مدیر) اروم گفتم"با اجازه"
دختر پسر های کوچولو داشتن باهم حرف میزدن
و متوجه نشده بودن که من اومدم توی کلاس
منم با دستم اروم زدم روی میز
تا اینکه یکم اروم تر شدن و نشستن روی صندلی هاشون
ات:خب..
با دستم به یونا اشاره کردم
ات:امروز یه نفر جدید به جمعمون اضافه شده..
و در گوشش اروم گفتم
ات:نمیخوای خودت و معرفی کنی؟
اونم با زبون شیرینش گفت
یونا:جاند یونا هستم
و رو به بچه ها لبخند شیرینی زد که خواستم در لحظه بخورمش
#part1
"ویو ات"
با همون صدای مزخرف الارم گوشیم از خواب بیدار شدم...خواستم گوشی رو از روی میز وردارم که حواسم نبود پارچ اب و گوشی و محکم انداختم روی سرامیک ها...
یعنی انقدر قدرتمندم؟؟
یا فقط یه روانی بی اعصابم؟
شایدم از روی بد شانسیمه!
ات:پوفففف...توف تو این شانس!
مامان ات:ات،دوباره چه گندی زدی؟(داد)
ات:هیچی!از روی تخت افتادم
اره جون عمم!
از روی تخت بلند شدم و موهام و از توی صورتم دادم کنار
حالا چحوری جمعش کنم؟
خم شدم و گوشیم و ورداشتم.
پتو رو از روی تخت ورداشتم و انداختم روی شیشه خورده ها و اب ها..
مامانم جمع میکنه دیگهههه:)
ساعت و چک کردم..
چییی؟؟؟شیش؟؟شیش صبح؟؟؟
لعنتی!این چه شغل گندیه اخه!
البته نه...اون بچه های کوشولو،خیلی نازنننننن
بدو بدو رفتم و یه دوش ۵ مینی گرفتم
موهامو سشوار کردم
و بستم بالای سرم
لباسامم پوشیدیم
و از توی اتاق اومدم بیرون
مامانم توی اشپزخونه بود
ات:من دارم میرم
هیچ صدایی ازش نیومد
ات:ماماننن
ات:خیله خب!
در و باز کردم و کفشام و پوشیدم
خواستم برم از پله ها پایی
که مثل همیشه همسایه فضول رو به روییمون در و باز کرد و از لای در من و نگاه کرد
عینکش و با دستش درست کرد زل زد بهم،اهمیت ندادم و از پله ها رفتم پایین
این ساختمون یه اسانسور هم که نداره!
اژانس گرفتم و رفتم سمت مهدکودک
***
از پله ها رفتم بالا و در و باز کردم
که یه مرد تقریبا ۳۰ ساله از کنارم رد شد
ناخوداگاه زل زدم به صورتش...
اونم برگشت و نگاه کرد
و وقتی نگاه های من و دید،که مطمئنم اون موقع شبیه اسکول ها شده بودم...زیر لب یه چیزی گفت شبیه"دیوونه"
از موقعیتم خجالت کشیدم و با قدم های تند تر رفتم داخل
مدیر اومد سمتم
ات:سلام،خسته نباشید
مدیر:سلام!
و به دختری که صورت خیلییی گوگولی و با مزه ای که کنارش بود اشاره کرد
مدیر:جانگ یونا،تازه وارد به کلاستون شده...
ات:عامم
دو زانو روبه روش نشستم و دستش و گرفتم
ات:چطوری فرشته؟
یونا:خوپم..(ب رو نمیتونست درست تلفظ کنه)
ات:چند سالته قشنگم؟
و چهار تا از انگشت های دستش و اورد بالا
چهار سال؟؟؟
ات:اوممم...خانومی شدی واسه خودت!
خندید
فداش نشم؟؟؟خیلیییییی نازه:)❤
بلند شدم و دستای کوچولوش و گرفتم توی دستم و رفتم توی کلاس
ولی قبلش به سمت خانوم یانگ(مدیر) اروم گفتم"با اجازه"
دختر پسر های کوچولو داشتن باهم حرف میزدن
و متوجه نشده بودن که من اومدم توی کلاس
منم با دستم اروم زدم روی میز
تا اینکه یکم اروم تر شدن و نشستن روی صندلی هاشون
ات:خب..
با دستم به یونا اشاره کردم
ات:امروز یه نفر جدید به جمعمون اضافه شده..
و در گوشش اروم گفتم
ات:نمیخوای خودت و معرفی کنی؟
اونم با زبون شیرینش گفت
یونا:جاند یونا هستم
و رو به بچه ها لبخند شیرینی زد که خواستم در لحظه بخورمش
۳.۶k
۱۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.