pawn/پارت ۱۰۴
تهیونگ به ملاقات سویول رفت... توی اتاقش که رفت یه قلم و کاغذ توی دستش دید...
روی تختش نشسته بود... وقتی تهیونگ وارد اتاق شده بود حتی بهش نگاه هم نکرده بود... تمام تمرکزش روی اون کاغذ بود... تهیونگ جلوتر رفت... با هر گامی که برمیداشت از صدای قدمهاش سکوت مرگبار اتاق شکسته میشد...
تهیونگ روی صندلی ای که کنار تخت قرار داشت نشست... اولین جمله ای که به زبون آورد این بود:
چی میکشی؟...
با این پرسش، سویول به آرومی قلم رو رها کرد... بلاخره به سمت تهیونگ برگشت و نگاهش کرد... غم توی نگاهش جمع شده بود.... تهیونگ داشت فکر میکرد که مگر سوالش چی داشت که سویول رو ناراحت کرد؟...
سویول کاغذ رو به سمت تهیونگ گرفت...
تهیونگ با تردید دستشو دراز کرد و اون رو گرفت...
با دیدن چهره ای که روی کاغذ طراحی شده بود لبشو گاز گرفت تا اشکش در نیاد...
صورت معصوم و زیبایی که میدید شباهت بی نظیری با یوجین داشت... خیلی خوب کشیده شده بود!... انگار که خواهر عزیز از دست رفتش ساعتها روبروی یه نقاش ماهر نشسته بود تا صورتش رو به تصویر بکشه...
کاغذ رو آروم پایین آورد... و گفت: چهرشو نقاشی کردی تا از ذهنت پاک نشه؟
قطره ای اشک از چشمای سویول جاری شد...
تهیونگ با دیدن اشک سویول غمگین شد... آروم گفت: آخه چرا حرف نمیزنی با من؟ .....
من همیشه میام و باهات درد دل میکنم... چون شنونده ای هستی که بهش اعتماد دارم... ولی تو چی؟... چرا چیزی نمیگی تا بفهمم چی تو دلت میگذره؟
سویول طوری برخورد کرد انگار که حرفای تهیونگ رو نشنیده... خودشو به سمت لبه ی تخت کشید و پاهاشو از تخت پایین انداخت... پایین رفت... دمپاییاشو پوشید... موقع راه رفتن دمپایی هاشو روی زمین میکشید... انگار که پاهاش به سختی همراهیش میکردن...
به سمت پنجره رفت.... پنجه ی دستشو روی شیشه گذاشت... توی حیاط آسایشگاه رو نگاه میکرد که یه عده مشغول هواخوری بودن...
تهیونگ فهمیده بود که سویول تمایلی به حرف زدن نداره... برای همین دیگه ازش نخواست که صحبت کنه...
دستشو روی زانوهاش گذاشت و از جا بلند شد... اون هم به سمت پنجره رفت...
کنار سویول ایستاد... و مثل اون به محوطه خیره شد... دست برد و پنجره ی کشویی رو به سمت خودش کشید و بازش کرد... بخاطر عایق صدای پنجره ها تا وقتی بسته بودن صدایی به گوش نمیرسید... اما همینکه باز شد صدای بیمارایی که حتی گاهی صداهای نامفهومی از خودشون در میاوردن به گوش میرسید...تهیونگ از صداهای عجیب و غریب و جیغ و خنده های عصبی اونا احساس کرد که نباید پنجره رو باز میکرد... اما هوای اتاق انقدر سنگین و مونده شده بود که نیاز به اکسیژن تازه داشت...
ناچاراً پنجره رو بست... و دوباره سکوت جاری شد... همونطور که روبرو رو نگاه میکرد گفت: هیونگ... بعد از پنج سال ا/ت رو دیدم... با یه بچه!...
روی تختش نشسته بود... وقتی تهیونگ وارد اتاق شده بود حتی بهش نگاه هم نکرده بود... تمام تمرکزش روی اون کاغذ بود... تهیونگ جلوتر رفت... با هر گامی که برمیداشت از صدای قدمهاش سکوت مرگبار اتاق شکسته میشد...
تهیونگ روی صندلی ای که کنار تخت قرار داشت نشست... اولین جمله ای که به زبون آورد این بود:
چی میکشی؟...
با این پرسش، سویول به آرومی قلم رو رها کرد... بلاخره به سمت تهیونگ برگشت و نگاهش کرد... غم توی نگاهش جمع شده بود.... تهیونگ داشت فکر میکرد که مگر سوالش چی داشت که سویول رو ناراحت کرد؟...
سویول کاغذ رو به سمت تهیونگ گرفت...
تهیونگ با تردید دستشو دراز کرد و اون رو گرفت...
با دیدن چهره ای که روی کاغذ طراحی شده بود لبشو گاز گرفت تا اشکش در نیاد...
صورت معصوم و زیبایی که میدید شباهت بی نظیری با یوجین داشت... خیلی خوب کشیده شده بود!... انگار که خواهر عزیز از دست رفتش ساعتها روبروی یه نقاش ماهر نشسته بود تا صورتش رو به تصویر بکشه...
کاغذ رو آروم پایین آورد... و گفت: چهرشو نقاشی کردی تا از ذهنت پاک نشه؟
قطره ای اشک از چشمای سویول جاری شد...
تهیونگ با دیدن اشک سویول غمگین شد... آروم گفت: آخه چرا حرف نمیزنی با من؟ .....
من همیشه میام و باهات درد دل میکنم... چون شنونده ای هستی که بهش اعتماد دارم... ولی تو چی؟... چرا چیزی نمیگی تا بفهمم چی تو دلت میگذره؟
سویول طوری برخورد کرد انگار که حرفای تهیونگ رو نشنیده... خودشو به سمت لبه ی تخت کشید و پاهاشو از تخت پایین انداخت... پایین رفت... دمپاییاشو پوشید... موقع راه رفتن دمپایی هاشو روی زمین میکشید... انگار که پاهاش به سختی همراهیش میکردن...
به سمت پنجره رفت.... پنجه ی دستشو روی شیشه گذاشت... توی حیاط آسایشگاه رو نگاه میکرد که یه عده مشغول هواخوری بودن...
تهیونگ فهمیده بود که سویول تمایلی به حرف زدن نداره... برای همین دیگه ازش نخواست که صحبت کنه...
دستشو روی زانوهاش گذاشت و از جا بلند شد... اون هم به سمت پنجره رفت...
کنار سویول ایستاد... و مثل اون به محوطه خیره شد... دست برد و پنجره ی کشویی رو به سمت خودش کشید و بازش کرد... بخاطر عایق صدای پنجره ها تا وقتی بسته بودن صدایی به گوش نمیرسید... اما همینکه باز شد صدای بیمارایی که حتی گاهی صداهای نامفهومی از خودشون در میاوردن به گوش میرسید...تهیونگ از صداهای عجیب و غریب و جیغ و خنده های عصبی اونا احساس کرد که نباید پنجره رو باز میکرد... اما هوای اتاق انقدر سنگین و مونده شده بود که نیاز به اکسیژن تازه داشت...
ناچاراً پنجره رو بست... و دوباره سکوت جاری شد... همونطور که روبرو رو نگاه میکرد گفت: هیونگ... بعد از پنج سال ا/ت رو دیدم... با یه بچه!...
۷.۴k
۱۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.