قمار باز دوست داشتنی
قمار باز دوست داشتنی
پارت1
(درحال قمار)اونور:اههههه باختم
روبه هارات:من پ.پ...و...لی..برا....ی..دادن...ندد..ارم(با لکنت)
هارات:هع میدونستم برا همین یه پیشنهاد آماده کردم.نظرت چیه دخترت رو بدی؟
اونور:دخترم؟(با تعجب)
هارات:آره مگه اینکه بخوای بری اون دنیا
اونور:نه نمیخوام.باشه خب من دخترم رو بهت میدم اما اگه راضی نباشه باید برامون یه خونه و زندگی خوب بدی تا دخترم رو بهت بدم.
هارات:باشه خب از اون جایی که مطمئنم دخترت راضی نیست کارای خونه رو انجام میدم.
اونور:باشه خداحافظ
هارات:خداحافظ
داخل خونه:
اونور:شایلا یه خبر خوب دارم
شایلا:چیه چی شده؟
اونور:قراره پولدار بشیم
هانول:با شنیدن این جمله از ته راه رو به سمت مادر و پدرم دویدم و داد زدم:بابا بردی؟
اونور:راستش از اینکه خوشحالیش رو از بین ببرم خوشم نمیومد و گفتم اره
شایلا:جدی؟این عالیه چقد بردی؟
اونور:نمیخواستم جلو هانول به شایلا قضیه رو بگم پس بهش گفتم حالا ولش بعدا میگم
*پس از شام و رفتن به تخت خواب*
اونور:عشقم حالا که تنها شدیم میخوام یه چیزی بهت بگم فقط عصبانی نشو
شایلا:چیه نکنه دروغ گفته بودی؟
اونور:نه عزیزم فقط این پول به شرط دادن دخترمون به آقای هارات یامان هست و قراره برامون یه خونه و زندگی خوب دست و پا کنه
شایلا:از جا پریدم و گفتم واقعا که بخاطر پول دخترمون رو دادی به یه مرد که هم زن داره هم بچه؟
اونور:نه یعنی اره ولی اون قراره با آدل پسر هارات ازدواج کنه آدل پسر خوبیه
شایلا:با صدایی بلند که هانول متوجه بشه گفتم:اخه خب اگه هانول بفهمه قراره با پسر هارات ازدواج کنه از خونه فرار میکنه
اونور:صداتو بیار پایین بعدشم اکه نفهمه که این اتفاق نمی افته حالاهم بگیر بخواب فردا حلش میکنیم
*داخل اتاق هانول*
هانول:با جمله مامانم از فکر در اومدم و فهمیدم قضیه چیه و با خودم گفتم شاید مامانم از قصد بلند گفته که فرار کنم پس پاشدم و لباسام رو عوض کردم و از پنجره زدم بیرون از اونجایی که کسی رو نداشتم جز آدل
رفتم پیش اون وقتی در رو باز کرد.....
ادمین: عزیزان هانول نمیدونه باباش با بابای آدل قرار داد بسته و اسم بابای آدل رو هم نمیدونه بخاطر همین هم از خونه فرار کرد تا با پسر هارات ازدواج نکنه چون آدل و هانول باهم تو رابطه هستن.
تا اینجا دوست داشتین؟
پارت1
(درحال قمار)اونور:اههههه باختم
روبه هارات:من پ.پ...و...لی..برا....ی..دادن...ندد..ارم(با لکنت)
هارات:هع میدونستم برا همین یه پیشنهاد آماده کردم.نظرت چیه دخترت رو بدی؟
اونور:دخترم؟(با تعجب)
هارات:آره مگه اینکه بخوای بری اون دنیا
اونور:نه نمیخوام.باشه خب من دخترم رو بهت میدم اما اگه راضی نباشه باید برامون یه خونه و زندگی خوب بدی تا دخترم رو بهت بدم.
هارات:باشه خب از اون جایی که مطمئنم دخترت راضی نیست کارای خونه رو انجام میدم.
اونور:باشه خداحافظ
هارات:خداحافظ
داخل خونه:
اونور:شایلا یه خبر خوب دارم
شایلا:چیه چی شده؟
اونور:قراره پولدار بشیم
هانول:با شنیدن این جمله از ته راه رو به سمت مادر و پدرم دویدم و داد زدم:بابا بردی؟
اونور:راستش از اینکه خوشحالیش رو از بین ببرم خوشم نمیومد و گفتم اره
شایلا:جدی؟این عالیه چقد بردی؟
اونور:نمیخواستم جلو هانول به شایلا قضیه رو بگم پس بهش گفتم حالا ولش بعدا میگم
*پس از شام و رفتن به تخت خواب*
اونور:عشقم حالا که تنها شدیم میخوام یه چیزی بهت بگم فقط عصبانی نشو
شایلا:چیه نکنه دروغ گفته بودی؟
اونور:نه عزیزم فقط این پول به شرط دادن دخترمون به آقای هارات یامان هست و قراره برامون یه خونه و زندگی خوب دست و پا کنه
شایلا:از جا پریدم و گفتم واقعا که بخاطر پول دخترمون رو دادی به یه مرد که هم زن داره هم بچه؟
اونور:نه یعنی اره ولی اون قراره با آدل پسر هارات ازدواج کنه آدل پسر خوبیه
شایلا:با صدایی بلند که هانول متوجه بشه گفتم:اخه خب اگه هانول بفهمه قراره با پسر هارات ازدواج کنه از خونه فرار میکنه
اونور:صداتو بیار پایین بعدشم اکه نفهمه که این اتفاق نمی افته حالاهم بگیر بخواب فردا حلش میکنیم
*داخل اتاق هانول*
هانول:با جمله مامانم از فکر در اومدم و فهمیدم قضیه چیه و با خودم گفتم شاید مامانم از قصد بلند گفته که فرار کنم پس پاشدم و لباسام رو عوض کردم و از پنجره زدم بیرون از اونجایی که کسی رو نداشتم جز آدل
رفتم پیش اون وقتی در رو باز کرد.....
ادمین: عزیزان هانول نمیدونه باباش با بابای آدل قرار داد بسته و اسم بابای آدل رو هم نمیدونه بخاطر همین هم از خونه فرار کرد تا با پسر هارات ازدواج نکنه چون آدل و هانول باهم تو رابطه هستن.
تا اینجا دوست داشتین؟
۱.۳k
۱۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.